درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
تا کی و تا کجا می خواهی چتر سیطره فکریتو به زور رو سر همه باز کنی؟
اسمشو می زاری "پیوند "؟ پیوند با چی با کی ؟
اگه مثل شما فک کنم مثل شما رفتار کنم و اون کاری رو که می خوای انجام بدم جواز زندگی و سعادت بهم اعطا می شه و گر نه مهدور الدم به حساب می آم. درسته؟
خدا منشا این "پیوندهای" عامل گسستگی اجتماعی ما رو خشک کند.
فک می کردم بزرگ شم یکی از پهلوونهای شهرم می شم و همه بهم افتخار می کنن و دوست دارن تو جمع ما باشن ویا مارو تو جمعشون راه بدن. دفتر - دستکی ، برو- بیائی ، هم مرامیهای باحال برای خودمون دست و پا می کنم و سوپر من قابلی که منجی آدمهاست می شم. ولی نمی دونم چرا حالا که بزرگ شدم ،با آنکه می دونیم چه کاری خوبه وچه کاری بد و چه راهی،راه سعادت و چه راهی، راه شقاوت اصلا دنبال این نیستم که طوری باشم که حداقل خودم به خودم افتخار کنم.
نمی دونم چی به سرم آومده توی این گذر زندگی که به راحتی دست نیازمند واقعی رو کنار می زنم و رومو از حاجتمند می گیرم در حالی که می تونستم حاجتشو بدم.
وای خدایا چه بر سرم اومد وچه طور ادعای انسان بودن کنم.شرمنده ام!!!
شرمنده ام که وقتی سواره شدم زود پیاده را فراموش کردم. و وقتی بی نیازم ساختی غرور سر تا پایم را فرا گرفت و وهم مرا لبریز کرد که شاید برای خودم پوخی شدم.
خدایا مرا این دفعه هم مورد عفو خودت قرار ده کمکم کن که به ظرفیت بالاتری دست پیدا کنم و از لحاظ معنوی و روحی هم غنی بشم.
چندی پیش که جلوی آیینه داشتم اصلاح می کردم اولین موی سفید لابه لای ریشم که خودنمایی می کرد،دیدم. خیلی دلم گرفت اون یه نخ ریش و با مو کن کندم .ولی نتونستم مخفی کنم حقیقت شاید تلخو ،چون چند روز دیگه بازم سر باز کرد و یه نخ شد دو تا و سه تا.....
من فهمیدم دیگه نمی تونم خودمو به خامی و سادگی بزنم. من چه قبول کنم چه نه،در حال پیر شدنم و فرصت ها در حال کم شدن.ا ین شعر فریدون مشیری رو در وصف حالم، مناسب دیدم که تو وبلاگم گنجوندمش.از تون معذرت می خوام که اوقات شیرین تونو تلخ می کنم.
آهی کشید غم زده ی پیر سپید مو
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لابلای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه!
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود:
یک تار مو سپید!
در هم شکست چهره ی محنت کشیده اش
دستی به موی خویش فرو برد و گفت:«وای!»
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
دریای خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ،ضجه ی مرگ غریق را
از دور می شنید؛
طوفان فرو نشست ولی دیدگان پیر
می رفت باز در دل دریا به جستجو:
در آب های تیره ی اعماق خفته بود
یک مشت آرزو!
هر روز صبح، غزال چشم از خواب می گشاید.او می داند در روزی که پیش رو دارد اگر بخواهد زنده بماند ،باید از سریع ترین شیر جنگل سریع تر بدود.
و هر روز صبح شیری نیز در آن دشت چشم از خواب می گشاید. او هم می داند برای این که زنده بماند باید از کندترین غزال دشت، سریع تر بدود.دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید...
یه شب که من حسابی خسته بودم
همین جــوری چشامو بستـه بـودم
سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد
یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد
تــو خواب دیدم محشر کــبری شده
محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده
خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن
ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن
چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه
به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه
میگه چـرا این همــه لج می کنیـد
راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد
آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد
بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید
دلای غــم گرفتــه رو شــــاد کنیــد
بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد
عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد
نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد
مــن بهتون چقد مـــاشالاّ گفتــم
نیـــــــافریـده بــاریکــلاّ گفتـــم
من که هـواتونو همیشـه داشتـــم
حتی یه لحظــه گشنه تون نذاشتـم
امــــا شمـا بازی نکــرده باختیـــد
نشـستیـد و خــــدای جعلی ساختیـد
هـر کـدوم از شما خودش خدا شـــد
از مــــا و آیــه های مـا جـدا شــــد
یه جو زمین و این همه شلوغـــی؟
این همه دیــن و مذهب دروغـــی؟
حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن
خــر نبـاشیـن گـــاوو نمـی پرستین
از تـوی جـم یکــی بـُلن شد ایستاد
بُـلن بـُلن هــی صلـــــوات فرستـاد
از اون قیافه های حق به جانب
هم از خودی شاکی و هم اجانب
گف چــرا هیشکی روسری سرش نیست
پس چـرا هیشکی پیش همسرش نیست
چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن
مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟
خــدا بهش گف بتمـرگ حرف نــزن
اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن
یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت
حرف خـدا از گـوش اون تو نـرفـت
چشاش مـی چرخه نمی دونم چشــه
آهان می خواد یواشکی جیم بشــه
دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا
یواش یواش شـد از جماعت جـــدا
بــا شکمـی شبیـــه بشکــة نفت
یهو سرش رو پایین انـداخت و رفت
قــراولا چـــن تــا بهش ایس دادن
یــارو وا نستاد تـا جلوش واستـادن
فوری در آورد واسه شون چک کشید
گف ببرید وصول کنیـد خوش بشیـد
دلــــم بـــــرای حــوریـا لـک زده
دیـر بــرســم یکــی دیگـه تـک زده
اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه
تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه
قراول حضــرت حــق دمش گــــرم
بـا رشـــوه ی خیلی کلـون نشد نـرم
گـــوشای یــارو رو گرف تو دستـش
کشون کشون برد و یه جایـی بستش
رشوه ی حاجــی رو ضمیمــه کــردن
تـوی جهنـم اونــو بیمــه کـــردن
حاجیــه داش بـُلن بُـلن غر مـــی زد
داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد
خدا بهش گف دیگه بس کن حاجـی
یه خورده هم حبس نفس کــن حـاجـی
ایـن همــــه آدم رو معــطّل نکـن
بگیـر بشین این قــــده کل کل نکــن
یـــه عا لمه نامــه داریـم نخــونده
تـــــازه ، هنوز کُرات دیگــــه مـونده
نامــه ی تـو پر از کـــارای زشتـــــه
کی به تو گفتـه جات توی بهشتــــه ؟
بهش جـــــای آدمــای بـاحالـــــه
ولت کنـــــم بری بهش ؟ محالـــــه
یادتــــه کـه چقد ریا می کـــــردی
بنده هــای مـــــارو سیـا مـــی کردی
تا یـــه نفر دور و بــرت مـی دیــــدی
چقد ولا الضّــــا لّینـو مـی کشیـــدی
این همه که روضه و نوحــه خونـدی
یه لقمه نون دست کسی رسـونـــدی؟
خیال می کردی ما حواسمــون نیس
نظم نظام هستی کشکـی کشکی س؟
هر کـــــاری کـردی بچــه هـا نوشتن
می خوای برو خـودت ببین تـــو زونکن
خلاصـــه ، وقتی یـارو فهمید اینـــه
بـــــازم دُرُس نمـی تونس بشینــــه
کاسه ی صبرش یه دفـه سر می رف
تـــا فرصـتی گیر می آورد در می رف
قیـامتـه اینجـــا عجـب جـــــاییــه
جــون شمــــا خیلـی تمـاشـــاییــه
از یــــه طرف کلــی کشیش آوردن
کشون کشون همـه رو پیش آوردن
گفتـم اینـــــارو کـــــه قطار کردن
بیچـــــاره ها مگـــه چیکار کــردن؟
مأ موره گف میگم بهت مــن الان
مفسد فی الارض کــه میگن همین هان
گفت: اینـــــا بهش فروشی کـردن
بـــی پـدرا خــــــدارو جوشی کــردن
بنـــــام دین حسابی خــوردن اینها
کـــفر خـــــــدارو در آوردن اینهــــا
بد جــوری ژاندارکو اینـــا چزونـدن
زنــده تـوی آتیش اونـــو سوزوندن
روی زمین خـــدایی پیشــه کــردن
خون گالیلـــه رو تو شیشــه کــردن
اگــــه بهش بگی کُلاتــو صاف کن
بهت میگـــه بشین و اعتـراف کــن
همیشـــه در حــال نظاره بــــودن
شما بگـــــو اینا چی کــــاره بـودن؟
خیام اومد یه بطری ام تــو دستش
رفت و یه گوشــه یی گرف نشستش
حــــاجی بُـلن شد با صـدای محکم
گف : ایـن آقـــا بـاید بــره جهنـــم
خدا بهش گف تـــو دخـا لت نکــن
بــــه اهـل معرفت جسارت نکـــن
بگــــو چرا بـــه خون این هلاکـــی
این کـــه نه مدعی داره نـــه شاکـی
نــه گـرد و خاک کــرده و نـه هیاهـو
نــــه عربده کشیده و نـــه چاقــــو
نـــه مال این نــــه مال اونـو برده
فقط عـــرق خــــریده رفتـــه خورده
آدم خوبیـه هـــــــواشو داشتــــم
اینجا خــــودم براش شراب گذاشتـم
یهــــو شنیــــدم ایس خبردار دادن
نشستـه ها بُــلن شـدن واستـــادن
حضرت اسرافیل از اونــــور اومد
رف روی چـــار پایــه و چــن تا صـــور زد
دیــــدم دارن تخت روون میــــارن
فرشتـــه هــــا رو دوششــون میـــارن
مونده بودم کــه این کیـــه خدایا
تـــو محشـر این کــارا چیـــــه خدایـــا
فِک می کنید داخل اون تخ کی بود
الان میگم ،یـه لحظه ، اسمش چی بـود؟
اون که تو دنیا مثل توپ صدا کـرد
همون کــــه این لامپــارو اختـرا کــــرد
همونکه کاراش عالی بود اون دیگه
بگید بــابــا ، تومــــاس ادیسون دیگـه
خــدا بهش گف دیگـــه پایین نیـا
یـــــه راس بـــــرو بهش پیش انبیـــا
وقت و تلف نکن تــوماس زود برو
بــه هـر وسیلــه ای اگـــــر بود بــــرو
از روی پل نری یـــه وخ مـی افتــی
مـیگــم هــــوایی ببرنـــد و مفتـــــی
باز حاجــی ساکت نتونس بشینـــه
گفت کـــه : مفهــــوم عدالت اینـــه؟
آخه ادیسون کــه مسلمون نبود
ایـن بـابـا اهل دیــن و ایمــــون نبــود
نــه روضه رفته بود نــه پـای منبر
نــه شمـر می دونس چیـه نــــه خـنجــر
یــه رکعت ام نماز شب نخــونـده
با سیم میماش شب رو به صُب رسونده
حرفــای یارو کــه بـــه اینجا رسید
خـــدا یه آهـــی از تــــــه دل کشیـــد
حضرت حق خــودش رو جابجا کرد
یــــــه کم به این حاجی نیگا نیگا کـرد
از اون نگـاههـای عـاقل انـدر ـــــ
[ سفیه ] شــــــو بـاید بیــارم ایـن ور
با اینکه خیلی خیلی خستـه هم بود
خطاب بــــه بنده هاش دوبـاره فرمـــود
شمـــا عجب کلّـــه خرایی هستید
بـــابــا عجب جـــــونـورایـی هستیـــد
شمر اگه بود آدولف هیتلــرم بود
خـنجــر اگـــــر بــود روو ِلــوِرم بـود
حیفه کــــه آدم خودشو پیر کنــه
و ســـوزنش فقط یــــه جـــا گیر کنــه
میگیـد تومـاس من مسلمـون نبـود
اهل نمــاز و دیـن و ایمــــون نبــــود
اولاً از کجا میگیــد ایـن حرفــــو ؟
در بیــــارید کـلّــة زیــــر بـــرفـــو
اون منــو بهتـر از شمـا شنـاختـه
دلیلشـم این چیزایــی کــــه ساختـــه
درسـتـــه گفتـه ام عبـادت کنیــد
نگفتــــــه ام به خلـق خدمت کنیـد؟
تومـاس نه بُم ساخته نه جنگ کرده
دنیـــارو هم کلـّـــی قشنگ کــــــرده
من یـــه چراغ کــه بیشتـر نداشتـم
اونم تـــو آسمونـا کــــار گذاشتـــم
توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد
نمیدونید چقــــد کمک به مــن کـرد
تو دنیـا هیچـکی بـی چـراغ نبوده
یا اگـرم بـوده ، تــــو بــاغ نبــوده
خــدا بـرای حاجـــــی آتش افــروخت
دروغ چرا یـــه کم براش دلــم سوخت
طفلی تــو باورش چــــه قصرا ساخته
اما بـــه اینجا کـــــه رسیده باختــــه
یکی میاد یــــه هاله ایی بــاهاشـــه
چقـــد بهش میـــاد فرشتـــه باشـــه
اومد رسید و دست گذاش رو دوشــم
دهـــانشـــــو آوُرد کنــــار گـوشـــم
گف:تو کــه کلّه ات پرِ قورمـه سبزیست
وقتی نمــی فهمی، بپرســی بــد نیست
اونکـــه نشستـه یک مقــام والاست
متــرجمـــه ، رفیق حق تعالـــی ست
خـودِ خــــدا نیست ، نمـاینده شـــــه
مــــورد اعتماده شـــه بنــده شـــــه
خــــدای لم یلد کــــه دیدنــی نیس
صــــداش با این گوشـا شنیدنی نیس
شمــــا زمینیـــا همــش همینیـــد
اونــــورِ میـــزی رو خـــــدا مـی بینیـد
همینجوری می خواس بلن شه نم نم
گف : کـــه پاشو، بـاید بــری جهنــــم
وقتـی دیـدم منم گــــرفتار شــــدم
داد کشیــدم یــــه دفعـه بیدار شدم
بین خوشبخت ترین و بد بخت تری آدمها نحو و چگونگی دیدشون نسبت به دنیا و مسایل وحوادث متفاوته،بنظرم آدمی که در اوج نا امیدی،وقتی که طناب دار یا تفنگ و به قصد خودکشی آماده کرده هم می تونه در همون حالت دنیارو طور دیگر ببینه و احساس خوشبختترین آدمو داشته باشه.
بعضی ها تو اتفاقات سخت نگرشی رو انتخاب می کنن که برای اونهم راضی و سپاسگذار قدرت برتر هستن.اینها احمق نیستن بلکه شکست ناپذیرند.
تعجبیه که بعضی اتفاقات ثابت عکسالعملهای متفاوتی رو به وجود می آره حتی تو یه نفر واحد شاید عامل متغیر شرایط یا مکان باشه. بعضی موقع یه حرف مشخص جائی عامل خنده و جائی دیگه عامل جنگ وکینه و وقت دیگه عامل اتحاد ویانکته ای که آینده سازه تعبیر می شه.
کاش طوری می شد که ما در هر جا و زمان موقعیت حالت وشرایط آنطوری برداشت می کردیم که به صلاحمونه.
این شعر و آهنگ مورد علاقه منه شاید برای شما هم مفهوم خوبی رو تداعی کنه
از پس پرده نگاه کن ، مثله شطرنجه زمونه
اونا که اوله بازی توی خونه ی تو و من
پیش پای اسب دشمن ، اون همه سرباز رو چیدن
ببین امروزم تو بازی میونه شاه و وزیرن
هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر می گیرن
تاج و تخت شاه دیروز ، در قلعه شون نمی شه
به خیالشون که این تاج سرشونه تا همیشه
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی باخت
تاج و از سرش تو میدون لشگر پیاده انداخت
اونکه ما رو بازی می ده ، اونه که مهره رو چیده
اونکه نه شاهه ، نه سرباز
نه سیاهه ، نه سفیده
از پس پرده نگاه کن
آهنگ تصور کن سیاوش دنیای شگرف انسانیت و مدینه فاضله منو به صورت شعر به نمایش می گذاره شاید برای شما هم جالب باشه
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی
لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی
تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانهس
تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتشبس
کسی آقای عالم نیست، برابر با هماند مردم
دیگه سهم هر انسان تن هر دونهی گندم
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا
تصور کن تو میتونی بشی تعبیر این رویا
فک می کردم با این مریضی همه چیز داره تموم می شه. همه چیز و همه آرزوها،برنامه های نا تمام که همش به فردا واگذارشون می کردم.همش ذهنم درگیر این مسئله بود که واقعا به همین سادگی همه چیز تموم می شه و امیدهام، نامید می شن.یاد روزهائی افتادم که به آقا گفتم دکترها گفتن شیش ماه دیگه فرصت داری اون موقع فک کردم ،دارم امید می دم که هنوز فرصت داری و چقدر ساده لوحانه بود و این حرفم بوی خامی می داد. چون اصلا مهم نیست چقدر زمان داریم!
باور مهلت محدود و انتها پذیر امید هارو می گیره.اگه دکترها به ما قطعی بگن 50سال دیگه فلان روز می میریم،دیوونه می شیم. در حالی که زمونه وروزگار با ما معاهده ای امضا نکرده.
ولی همین چند روز خیلی حالات عجیب و شرایط متفاوتی رو برام به تصویر کشوند و تاثیر زیادی در رفتارها، تعلقات ، بی وفائی و بی اهمیتی دنیا و نگرانی از کارهای زمین مانده و کم رنگ شدن مسائل مهم و پر رنگ شدن نادیده ها و دغدغه هایم داشت. بهم چیزهائی رو القا کرد که گمون نکنم هیچگاه از یادم بره.
کاش همش اون حال وهوا درونم بمونه. خدا رو شکر می کنم که حالا که فرصت هست فهمیدم برای آدمی که به ته خط می رسه چه چیزهائی اهمیت داره.
هر چند یه بار خواب شفاف و صاف و مرگ تشیح جنازه خودمو دیده بودم. ولی فک می کردم با خوابم رابطه برقرار کردم، در حالی که رویا هیچ وقت احساس قوی حقیقتو به ما نمی ده.
خدایا کمکم کن وقتی اجل ما رو می خوانه کار زمین مانده وحسرت و تاسف راه گلو و نفس مونو نگیره و از حس ناراحتی و بازندگی دق نکنیم.خدایا کمکم کن آماده مقدرات بشم قبل از نزول تقدیرات ومبادا غافل گیر بشیم.
از همه کسائی که دوستم دارن و من براشون مهمم ،تشکر می کنم و می خوام بدون دنگ و فنگ ورسم ورسوم در آغوششون بگیرم و تا دیر نشده ببوسمشون و خالصانه بهشون ابراز محبت کنم.
خدا رو شکر شما خوبها دور واطرافم هستید و هر وقت احساس ضعف و سختی و ناراحتی کردم دست پشتیبان و محبتتون رو پشتم دیدم.
خودمو خوشبخت احساس می کنم که دوست و نزدیکهائی مثل شما اطرافم هستن. همتون رو دوستت دارم، هر چند شاید بلد نباشم، ابراز کنم وکمتر اینطورصحبت کرده باشم.ولی واقعا صادقانه و از ته دل می گم :خوشبختم که شماها مونسم،یارم،دوستم،برادر وخواهر،خویشاوندم هستید.
ببائید هیچ وقت دستانمان را از هم دریغ نکنیم و نگذاریم روزگار، مشکلات،بدخواهان،حسودان و هیچ کس و هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه.
"دوستتان دارم و در آغوشتان می گیرم"
زندگی یه جور سرگرمی و بازی و مشغولیات کودکانه است.شاید اینطور که ما فک می کنیم که همه چیز باید قائده داشته باشه نیست و یه قوانینی طبیعی و کاملا علمی حوادث و وقایع رو می سازن و ما جهان سومی ها، دست صد نسل قبل و بعد و توش دخیل می کنیم هزار تا دلیل بی ربط که دور از ذهنه براش می سازیم.
به نظرم دنیا اینقدر که ما فک می کنیم پیچیدگی نداره و مشکلات ما هم مسایل ساده بشری ایست و گره های این مشکلات همه مون قوائد ساده ایست که نسل هاست بشر فهمیده و بارها فراموش کرده.
باید به دنیای ساده گذشته و صفا و صمیمیت و محبت چند صباح گذشته برگشت و دنبال حل مسایلمون ،تو آسمون هفتم و معادلات ریاضی خفن نگردیم.
باید فقط بخواهیم بازم خوب باشیم و اخلاق معمولی مورد پذیرش همه اذهان و افکار رو احیا کنیم. مسایل فوق العاده ساده وحیاتی که تاثیر شگرفی تو سعادتمون دارن.
چرا وقتی حواسمون از نحوه زندگی پرت می شه یه دفعه تا ناکجا آباد می ریم.آنقدر ادامه می دیم که یادمون می ره به جائی رسیدیم که اصلا تصور اینکه اینطور بشیم رو نمی کردیم و تا گلو تو گل فرو رفتیم.
یه دفعه به خودمون می آئیم می بینیم گرد روزمرگی رو دلمون نشسته و ما تو زمونه و مشغولیاتش گم شدیم.
یادمون میره می خواستیم آدم بزرگی باشیم،می خواستیم قهرمون باشیم و ولی حالا فقط سرمون پائینه و حتی خودمون رو از یاد بردیم ،چه برسه آرزو ها و آمالهامون،همقدمها و همفکرامون، دوستهای مبارزمون.
خدایا چی فکر می کردیم چی شد، لطفا دستمونو بگیر تا از سر سطر دوباره بنویسیم.
خیلی موقع ها ناگاه شوخی وخنده ها جدی می شن و نمی دونی باید بخندی یا به حال خودت گریه کنی یا از عاقبت مقدر بترسی.
قطعا اراده همه چیز با ما نیست و ما مجبور به خیلی مقدراتیم ولی می تونیم پذیرش داشته باشیم و خدا رو شکر کنیم
قدر است و من هنوز قدرم را ندانستم و حتی فلسفه قدر را هم نفهمیدم. نمیدانم چرا اینگونه مقامت دادند و چه شده که افضل لیالی شدی. فقط می ترسم امشب چیزی را بین بنده ها خرج کنند که من از آن غافل باشم و از خسران دیدگان،پس شما دعایمان کنید که جا نمانیم.