کاش ما مردا هم یا جرات زنانه داشتیم و گریه می کردیم و یا هنر زنانه داشتیم و آنقدر حرف می زدیم تا خالی و سبک شویم، بجای اینکه هی حالمون بد باشه و ندونیم چرا و برای خوب شدنش هم ندونیم چه بکنیم، تو سن جوونی هم پیر بشیم و زیر 50سال هم سکته کنیم.
کاش می شد ما مردا هم مثل بچه ها یا افرا محجورکه موجبات شادی و فراغت و بسط خاطر دیگران میشوند ، می تونستیم هم با شادی و خنده حال خودمونو خوبتر کنیم و هم به اطرافیان روح سرور و زندگی ببخشیم.
کاش به عنوان یک مخلوق ،جزء ناتوانترین و محتاجترین اونها نبودیمو می تونستیم حداقل برای انبساط خاطر وشرایط خودمون هم که شده، کاری بکنیم.
کاش الکی اینقدر سطح توقع جامعه و کائنات و خودمونو از خودمون بالا نمی بردیم ادعا های گزاف اشرفیت مخلوق بودن را نمی کردیم.
کاش کسی نوشته هامو نمی خوند که هم ازم به خاطر اعتقاداتم بدش بیاد و یا موجبات ناراحتی و انقباض خاطرش فراهم بشه و از طرفی دغدغه صحیح نوشتن و چطور نوشتن و ملاحظات دیگر و متنوع رو برای حقیر میسور نمی شد.
کاش یا موجودی اجتماعی خلق نمی شدیم یا حداقل حالا که اینطوری خلق شدیم اینقدر تنها نبودیم.
وقتی فکر می کنم آنچه را که ذره ذره جمع کردم را باید یا دفعتا یا تدریجا از دست بدم دنیا و فعالیت و کار و سر کاری می بینم.
خدایا تو مشغول امتحان کردن منی و من مشغول ارزیابی تو و فلسفه های وجودی خودم.
که می ترسم در این همآورد نه تو پیروز شوی نه من!
الهی این چه امتحانی ایست که معلوم نیست احدی از آن با افتخار، موفق بیرون بیاید. مگر ما چند بار باید بزیئیم، که یکبار آن هم بر سر امتحانی که نا خواسته برایمان نهادی و رد شدن در آن راهم موستوجب قهری کردی آنچنان ، به هدر رود؟
خدایا من که تو را درک نکردم تو من را چطور؟
دلم از خودم از دنیائی که توشم ،از کائنات از همه و همه حتی خدا گرفته!
یه گیجی خاصی سرمو گنگ کرده و آسمون بالای سرم و سیاه تیره وتاریک می بینم.
در دنیایی بی کسی و غربت و تنهائی اسیرم و بغض های نهانیم قلبم را در مقرش تحت فشار گذاشته.
عمری به دنبال چیزهایی می گردم که در کنارم هستن و هیچگاه به آنها دست نمی یابم و از اون نعمات برخوردار ،محرومم!!!!
آرامشم را برای بدست آوردن آرامش به هم زدمو در نهایت اظطراب و دلشوره و نگرانی و نتیجه اون همه فعالیت دیدم.
عمرم را برای بدست آوردن جاودانگی تلف کردم و حالا فرصت های محدودتر را در پیشرو می بینم.
اعتبارم را برای کسب اعتبار افزون به باد دادم و آبرو و پول و سرمایه هم........
خدا یا تا کجا سعی کنم برای شکستی که چه انجام دهم چه انجام ندهم ،عاقبت کار خود مبینم.
برای اینکه به گدائی نیفتیم یکعمر مثل گداها زندگی می کنیم و دائم گدا می مانیم،حتی وقتی که به ظااهر کامیابیم ،چرا که عمر را باختیم!!!!!!
و صد افسوس که چون عمر گذشت ،معنیش می فهمم!
چه خوب بود از سر احساسات حرفایی نمی زدیم که بعد هی دعا کنیم که خدا کنه فلانی حرفمونو نشنیده باشه، یا پشیمون بشیم که ای کاش اون حرفهارو نمی زدیم.خیلی مواقع چند کلمه حرفی که در دهانم اسیر بود و زدم و عمری خودمو اسیر اون حرفها کردم.
تا حالا پیش اومده که خیلی از یه حادثه یا اتفاقی ناراحت باشه و بخواهی مقصرشو تکه تکه کنی ولی بعد از گذشت زمان و یک وعده خواب و فروکش کردن احساسات و دایرکت شدن اطلاعات در سر جای خودش تو مغز ،بگی شاید حق با فلانی بود یا یاد کارهای خوب اون شخص افتادید و با خودت می گی بی خیال ولش کن.وقتی ما در شرایط ایده آلیم و خواب راحتی می کنیم ذهنمون اطلاعات و پردازش می کنه و هر اطلاعاتی رو در جای مناسبش بایگانی می کنه که این فرایند از اعتبار احساسات می کاهد و جنبه های منطقی رو تقویت می کنه.
به نظرم هر گاه ندانستید یا شک کردید که یه حرفی رو بزنید یا نز نید، یه نفس عمیق بکشید و از خیر گفتنش، تا ایمان به درستی بیانش،بگذرید.