نزدیک یکساله ننوشتم و دلم نه بار یه سال بلکه غم یه عمر زندگی رو رو خودش احساس می کنه.
خیلی پرم ولی دیگه نوشتن تو سالنامه و وبلاگ آرومم نمی کنه!
حتی دوست ندارم کسی بخوندم یا نقدم کنه و حتی باهام احساس همدردی کنه.
امروز خبر مرگ کسی رو بهم دادن که شاید بهش چندان علاقه ای نداشتم ولی خبر مرگش خیلی بهمم ریبخت. واقعا آخر دنیا کجاست و دلیل این همه بازی دادن انسان چیه و اینهمه بالا و پایین دنیا و خنده ها و سختی ها و دغدغه های دنیاکه ذهنمونو بهم ریخته برای چیه؟
دنیا همه رو زمین می زنه مخصوصا کسایی رو که خیلی جدیش می گیرنو. باور کنید دنیا و گذر زمان، بازی روزگار و خدا با ماست .نباید به دنیا دل بست و مبهوت ذرق و برقو جاذبه هاش شد. یادم میاد ده سال پیش چه آدمهای بزرگی دورو برمون بودن که تصور نبودنشون پشتمنو می شکوند ولی واقعیت اینه که حالا نیستنو دنیا حتی یک لحظه هم براشون وا نایستاد.
وقتی به آینده مثلا ده سال دیگه فک می کنم داغون می شم که کی هست کی نیست حتی خودمون پس اینهم قیل وقال چیه به نظرم اگه بخواهیم بازنده نشیم فقط باید به هم محبت کنیم تا فرصت هست. به خدا در غیر اینصورت حسرت می خوریم وقتی زمان از دستمون بره.محبت به همنوع و بالاخص خانواده ودوستان اندازه نداره بی نهایتش هم کمه!
بیایم تا می تونیم همدیگر را دوست داشته باشیم بی کلک و بی ریا!
دوستتون دارم همه تونو به خدا!!!