حبل ا....

روزها از پی هم با سرعت غیر قابل تصوری در گذر است و اگر نجنبیم در گذر زمان جا خواهیم ماند. گهگاهی می اندیشم که این سیل خروشان روزگار،به کجا قرار است ببردمان و من در این هزار راه پیچ در پیچ،کجای مسیرم و چه باید بکنم و چطور مسیر خروج را بیابم.

بی معلم و راه بلد حقیقت گمه و دست نیافتنی!! 

نعمت سلامتی

امروز همراه یکی از بستگان رفته بودم بیمارستان و آدمهائی رو دیدم که چه سخت با مشکل بیماری های خطرناک دست و پنجه نرم می کنن. 

از طرفی خدا رو شکر کردم که توفیق تدبر در سلامتی و سپاس از صحت، در یافتن لحظات و با کمترین هزینه بهم عنایت فرمود .می شد این تلنگرها به واسطه بیماری خودم یا عزیزترین هایم  به من زده می شد. 

خدارا شکر گفتم و از صمیم قلب با تمام وجودم برای بیماران، آرزوی صحت و سلامت کردم و می کنم.

 الهی ای امید همه نیازمندان و مضطربان، امید کسی را نا امید مگردان.  

بوی خوش

وقتی تو باغ یا به گلستان بری و بوی گل و میوه به مشامت نرسه یا باید به خودت شک کنی یا به باغ و میوه و گل و گلستان!!!!

نمی دونم، ایراد از گلستان ماست که ازش بوی خوشی نمیاد، یا ایراد از خود ماست که شمیم بهاری رو استشمام نمی کنیم.

 بگذار باری دیگر امتحان کنم، و با تمام وجود دمی عمیق فرو برم، شاید رایحه ای به مشام برسه. گمانم اگر با جدیت و ایمان این کار را تکرار کنم ،از گلهای مصنوعی هم بوی گل رو احساس کنم،و شاید از مزرعه توی قاب  هم بوی آزادی برای اسبان چموش اسباب بازی پسر بچه برسه و کسی چه می دانی شاید انها روزی آزادانه در دمنی آباد بتازند.

خاطرات کودکانه

یادش بخیر فکر می کردیم دیده می شویم ،شنیده می شویم ، شور می شویم،خوانده می شویم،موج می شویم،قدرت ونور می شویم و در خانه آریا ئیان چون لامپ می درخشیم و سیل می شویم و دشمنان را اول، می شوئیم با خود به دریا می بریم و اگر مقاومت می کرد، در هم می شکستیم شان . اما وای بر رویاهای کودکانه و پاک ومقدسمان، یادمان رفته بود .اینجا دنیاست و در دنیا راز بقا حکم فرماست.

به گمانم خداهم تنهاست

یه وقتایی مردم در ابراز احساسات منفعلانه ومنقلبانه رفتار می کردند و تابع احساسات، فداکاری ها و ایثارها را خلق کردند. بعد به خودشون اومدنو احساس باختن و شکست، اونها رو مقتصد و تاجر صفت و متفکر کرد. صاحب شدن صاحب چیزائی که براش جنگیدن.صاحب فتوا شدن.

اولش به فکر مصلحتها بودن بعد مصلحتها رو رقم زدندو مصلحت سازی کردند.

متاسفانه کسائی که تاریخ ساز بودن به تاریخ پیوستن، و من تعجب می کنم کجایند حماسه سازان، حق جویان، معلمان و مقتدایان و منجیان....

چرا حسین تنهاست ؟چرا جبهه ها خالیست ؟ رزمنگان کجایند؟علمداران کجایند؟

دوستان دست تنها ،علی هم تنهاست !!!

درخت اندیشمند

درخت پیر و تنومندی در جنگل،ما بین درختای دیگه قد علم کرده بود.خبر آمد" تبری" برای نابودیشان در راه است. که در این هنگام درخت پیر به لرزه افتاد. جوانتر ها گفتند: تو با این همه قدرت از تکه آهنی ترس داری؟

او نگاهی اندیشمندانه بر آنان انداخت و گفت: ترس من از آهن نیست، از دسته چوبی« تبر» است که از جنس خود ماست و نقاط ضعف ما را می داند. و اهرمی برای دشمنهای ما شده.

«مواظب باشیم تا کسائی که از جنس خودمانند رو به دشمن های زمانه نسپاریم!!!! »

دیدنی ها ی رهگذران

یکی از سرگرمی ها و تفریحات قدیمی من، نشستن بر سر گذر شلوغ و دیدن و زیر نظر گرفتن رفتار، عمل،حرفها،شوخی،حالات....مردمیه که بدون توجه دارن گذر میکنن و من با رصد این کنشها و واکنشها سعی می کنم احساسات،و معضلات و مشکلات و شادی های اونها رو حدث بزنم.

تو این حدثها خیلی چیزها دستگیرم می شه و این کار منو با آدمهای اطرافم،پیوند می ده و حس خندیدن با خنده دیگران و گریستن با گریه دیگران و همدردی با دیگرانو تو من تقویت می کنه.

یه دفعه که به خودم می آم می بینم شدم تماشا گر زندگی بقیه و دارم تو عمق انزوای خودم غرق می شم و با اینکه سعی می کردم بقیه رو ببینم ،دیدن خودمو یادم رفته بود.


درد دل

خیلی موقع ها اونقدر حرف تو ذهنمون هست که نمی دونیم از کجا شروع کنیم بخاطر همین ساکت می مونیم و وقتی تعادل نسبی و درد دل کمتری داریم پرحرفتر می شیم.

فک کنم اگه هر وقت آدم کم حرفی سر راهم قرار گرفت که حوصله حرف زدن نداشت رو بتونم به حرف بکشونم چیزهای زیادی رو دستگیر خودمو و اون می کنه.

همیشه دلهای شکسته با ارزشتره وحرفای مهمی برای گفتن داره!!!!

کاش مردها هم می تونستن مثل زنها گریه کنن و با دیگران راحت درد دل کنن بهشون اعتماد کنن!

مرداد وقتی ناراحتند فقط داد و بی داد می کنن که همین اونها رو از بقیه دور تر می کنه و شرایط و سختر. کاش می شد این هنرهای با ارزش رو از زنها  یاد گرفت.

حادثه

آیا حادثه ما را می سازد یا ما حادثه سازیم

همیشه می خواستم لگام زندگیمو خودم به دست بگیرمو مرکب زمونه رو به اراده خودم بر مهد زمین به حرکت در آورم.ولی در هر لحظه و حالات روحی و روانی و شرایط ،نوع خاصی از اندیشه، تفکر و اعتقاد بر من مستولی شد و با تغییرشرایط ،من به کلی تغییر کردمو آدم عوضی قبلی خودم شدم که هیچگاه فکر نمی کردم آن شوم. 

چندین مرحله تو زندگیم تغییرات شگرف در بنیان مرسوس افکار و تقدساتم شکل گرفت، و حال هم اینی هستم که بر این سیاهه نقش بسته، و من هنوز نفهمیدم که من بودم  که حادثه ها رو خلق کرده یا این حادثه ها بودند که مرا آفریده اند.

و نفهمیدم که من به سمت تو می آیم یا تو مرا می کشانی، و وقتی دور شدم خودم رفتم یا تو راندیم، ویا آن کردم که لایق ماندن نبودم.

 کاش حادثه ها مرا به نا کجا آبادی ها نمی برد ،و کاش جائی کشیده می شدیم که از آنجا هستیم و لایق آن خلق شدیم. کاش همچون کوه البرز از کوران حوادث دون، می جستیم و همچون پر با وزش رحمتت به آنجائی می رفتیم که تو می خواهی!!!

باز آمدم

تا زیر پاهام محکم شد و شرایط بهبود یافت،یادم رفت چه حالی داشتم و چه عهدی با خودمو خدایم بسته بودم.وقتهائی که تو سونامی حوادث گیر افتاده بودمو دست و پای بی حاصل می زدم، بدون اینکه ربطی به ما و تلاش ما داشته باشه دست ما رو گرفتی و رهاندیمون. و اضطراب و دلشورگی و نیازهامون رو به آرامش و فراغت واجابت مبدل ساختی و کوچکترین منتی هم بر ما نذاشتی!

خدایا تو چه معبود خوبی هستی و من چه عبد نا لایقی!نمی دانم خودم را به بازی گرفتم یا عقلم را به استهزا که با تو اینگونه معامله میکنم.

 و از آن متعجبانه تر اینکه تو کالای و زاد بی ارزش و تهی مرا اینگونه قیمتی می خری!چرا تاجرانه با من به معامله نمی پردازی؟چرا صدها بار بدجنسیم را نادیده می گیری؟به خودت قسم اگر نیست ونابودم کنی هم حق را به تو می دهم.

خدایا اینگونه ساده و راحت از من نگذر، یا فرصتم مده یا مددم ده که باز نگردم که روی باز آمدن ندارم

پدرم یادت بخیر

این روز ها خیلی یادت می کنمو خیلی جاتو خالی می بینم.حیف چقدر زود دیر شد و فرصت با تو بودن به سر آمد. کاش قبلنها خجالت نمی کشیدم و محکم تو بغلم می گرفتمتو سر تا سر صورتت رو می بوسیدمت.

کاش اینقدر فرصتهارو برای ابراز دوستیم به هدر نمی دادمو این مهلت کمو با نا ملایمتها سپری نمی کردم. به بهای نا چیز از ناراحتت نمی کردم. الان که فکر می کنم هیچ چیز ارزش فاصله ها رو نداره نه پول نه جاه نه مقام نه سیاست نه اعتقادات....ولی چه فایده که حالا که دانستم نیستی تا جبران کنم.

حالا صاحب سه فرزندم و وحشت دور باطل وجودمو گرفته و نمی دونم تو به سهم خودت از من گذشتی که برم سراغ خدا؟

کاش تلفنی،همراهی، ایمیلی چتی چیزی بود که باهات فقط قد یه گپ کوتاه درد دل کنم!!

کاش فرصت با شما بودن رو حداقل به این سادگی از دست ندم.

برای شادی روح همه اموات بالاخص پدران صلوات


در آسمان قلبمی

دور دست آسمان، لای ابرها ،ستاره ها ،پشت خورشید و ماه تو دورترین کرانه آسمون رو می نگرم وقتی می خوام باهات حرف بزنمو کمی درد دل کنم به امید اینکه ببینمت و مطمئن بشم که می بینیم. که صدات و خیلی واضح و نزدیک لب گوشم نه نزدیکتر، تو وجودم ، تو دلم می شنوم . یه دفعه به خودم می آم که باید کجا رو بنگرم وقتی بخوام ببینمت، کدامین سو سمت توست؟

اگر در کرانه آسمانهائی چرا اینقدر نزدیکی؟و اگر نزدیکمی و در درونمی ،چطور بی نهایتی و در محدود جمع می شی؟اگر در زمینی چرا ناخداگاه تو را در آسمانها می جویم؟اگر بیرونی چطور در بطن ومتن منی؟

دانستم که همه از توست و تو محیط بر همه عالم! پس چرا با این همه عظمت و جلال و جبروت به حقیری چون من التفات داری و همیشه نزد منی و به اموراتم، شخصا رسیدگی می کنی و جوابهایم را همیشه و در همه حال ،بی واسطه خودت میدهی؟

وای بر خدای بی نهایتی که کمترین نیاز من بی نهایت نیازمند را حتی برای دمی بی جواب نساخت! 

تو روزگاری که نیازمندان عالم بر مخلوقان فخر می فروشند چطور تو اینقدر دست یافتنی و نزدیکی که بی آلایش و فارغ از رسم و رسوم با تو به گفتگو می نشینیم!!!!

خدایا تو در آسمان قلب منی و من در قلب آسمان تو، پس عاشقانه دوستت دارم چون قلبهایمان وابسطه به هم است.

بادبادک

همچون بادبادکی هستم که به خاطر کشش های و جاذبه های دنیا به زمین بسته شده، و تیرکهای میان بادبادک، همان اعتقاداتم هستند که ضامن درهم نپیچیده شدنم و فرو نریختم است. و دنباله ام سمت و پیشه و منزلت اجتماعی من هست که تعادلاتم را حفظ می کنه.

و من منتظرم تا خدای آسمانها، نسیم رحمتش را بر من بنوازد و نوازشم کند، تا رقصان در امواج ملایم و فرح بخش عنایت تو به تلاطم افتم و کرانه آسمانها را بشکافم و فاصله ام تا تو را با اوج گرفتنم کوتاه تر کنم.

آنقدر رشته های دنیائیم را از خود رها می سازم تا شاید در اوج کرامات بتوانم بوسه ای بر رخسار دلربای  نگارم زنم و در کمندش گرفتار آیم.

وقتی دم خدائیت که مرا به آسمانه سوق می دهد در همه وجودم می پیچد و غلغلکم می دهد، نمی دانم شاد و مسرور گردم یا یا از بیم کبر و غرور، سر بر چاه کنم.

نمی دانم آیا هنگامی که تار زمینی ام گسسته شود، اوج می گیرم و آسمانی تر می شوم یا بر زمین سرد می خورم وبر دل خاک فرو می روم؟کاش در بالای ابرها،قصری در انتظارم باشد هر چند در آن دیار ،زیر پاها سست تر از تار موست، اما آموخته ام در همه حال بالاخص مواقع سخت نگاهم به آسمان دوخته باشد. پس باریکی و سستی زیر پایم را نخواهم دید.

خدایا حبل الله هایت کجایندتا با دستگیری آنها از ریسمانهی زمینی فارغ شوم.  

بحران هویت

هرآدمی شخصیت یامرام یا پیشه ای را احراز می کند که یا ارادی است ویا غیر ارادی وقهری،مثل جنسیت وملیت وحرفه ومذهب...که بعضی از این قالبهامورد علاقه وپسند و افتخار،و بعضی هم چندان مورد پسند ورضایت شخص نیست.

طرف صحبت من افرادی هستند که در یک طیف مشخص قرار گرفته، ولیکن اندیشه ها وافکارمتناقض از خود نشان می دهند، و با شعارها وحرفهای به ظاهر زیبا.سنگ مخالفان رابه سینه زده وبه اصطلاح می خواهی از این طرف پشت بام نیافتند از آن طرف سقوط می کنند. مثلا طرفداران حقوق حیواناتی که انسانهارا برای این شعار می کشند ویا آسیب روحی وجسمی به آنها وارد می کنند ویا طرفداران حقوق بشر که جنگ های بسیار و کشت وکشتار و جنایت های بسیار را با آن شعار به راه می اندازند. و یا زنانی که با قبول سیطره ظالمانه و زورگویانه مردان کاسه داغتر از آش شده وبا نادیده گرفتن حقوق خود، رفتار مردان را موجه برشمرده وبرای همجنسان خود حقی برنمی شمرند. و یا ایرانیانی که با شعار آزادی،زیر علم دشمن های این مرز و بوم سینه می زنند.مردانی را می توان یافت که با شعار برابری زن و مرد و احترام به حقوق زنان حرف یا اعتقاداتی را ترویج میدهند که حقوق مردان را ضایع می کند. ویا عملکردی برخلاف مردان بروز میدهند. که این غیر قابل توجیه است. 

سازندگان یا طرفداران فیلم تایتانیک از این جمله محسوب می شوند، که با شعار زیبای تساوی حقوق زن و مرد و به رسمیت شناختن میل وامیال و هویت زنان، خیانتهای آنان را توجیه وقالبی زیبا بر عملکرد نادرست آنها کشیدن، است.و از آن ناراحت کننده تر آن است که ،مردی چنین اندیشه ای را تبلیغ کند.

این پدیده روشنفکری وتجدد نیست، بلکه بی هویتی وبحران هویت برشمرده می شود. و چه بهتر آن که اگر این تناقضات ارادی است، شخص با هجرت و یا تغییر آن شغل و پیشه و مرام، رفتار دوگونه از خود بروز ندهد.و در تناقضات غیر ارادی مثل ملیت وجنسیت...با تدبیر وتدبر بیشتر عمل کند،تا مبادا دچار دوگانگی هویت شود و تصمیم های نابدرستی درزندگی اتخاذ نماید که موجبات تضرردین و دنیا وعقبای خود گردد.  

دنیای زیبا

وقتی خوب نگاه می کنم دنیا رو متفاوت از گذشته می بینم. چقدر دور و اطرافمون آدمهای با صفا و مهربون و منحصر به فرد و با ارزش وجود دارند که دنیای مارو زیبا و زیباتر می کنند. و اینقدر دست یافتنی اند که یادمون می ره اونها رو ببینیم و خوبی و پشتیبانیشون برامون عادی می شه، و مشکلات کوچک و روزمرگی ما رو از وجود این عزیزان غافل می کنه. کسائی مثل مادر،پدر، همسر، فرزند،برادر،خواهر، نزدیکان و اقوام نسبی و سببی، دوستان با مرام،همکارارن با عشق و وفا،همسایه های خوب و هموطنان خون گرم و.....که دنیا زیبای مارو خلق کردن و همشون یه سرمایه ای هستند که وقتی بهشون نیاز داریم، دستاشونو پشتمون احساس می کنیم.

خیلی متاسفم برای کسائی که این نعمات را ندارند یا ناقص دارند، ولی دامنه عشق ورزیدن به دیگران می شه خیلی  خیلی وسیع بشه و همه انسانهای دنیای خاکی رو توش جا بده. حالا که اینطور می نگرم دنیا رو خیلی زیبا و دوست داشتنی مبینم.

یا فاطمه(س)

همیشه یه سوالی تو ذهنم بود که مگه خانم فاطمه زهرا چه کرد که سیده زنان عالم و بهش نسبت می دن مگه کجای تاریخ و عوض کرد یا چه تاثیری بر جریده عالم گذاشت و زنانی که نقش مهم در تاریخ سازی و علم داشتن کم نیست و ارجحیت ایشان نسبت به سایرین چه بود. ولی حالا که مداقه بیشتری کردم فکر میکنم ذهنم را در مسیر اشتباهی هدایت می کردم و خانم فاطمه با عمر کم تاثیر و سهم شگرفی در عالم و آینده بشریت داره و منجیان عالم و حبل الله از نسل و ذریه ایشان بودند که قطعا عظمت و پاکی ایشان در شخصیت سازی فرزندان بسیار موثر بوده است. ایشان دختر نبی خدا، همسر ولی خدا،مادر اوصیای خدا بودند که هر کدام به خودی خود افتخاری شگرف برای ایشان به حساب می آید.پس ایشان به واسطه راه حقیقتی که یافته و برگزیده در چند سال کوتاه خورشیدی، فرزندانی از این خاندان پرورش و متولد شده که مقد است عالم وعالمیان را اصلاح کند. با اینکه نمی شود نقش برجسته سایر زنان خود ساخته رو در طول تاریخ مخدوش کرد ولی قدر یقین منزلت و نقش والای سیده نساء العالمین مناسب و در شان این بانوی مکرمه است.

السلام علیک یا فاطمه الزهرا یا بنت النبوه

نامه ای برای خدا

                                                                

همیشه تو همه مسائل و مشکلات خودمو تنها می دیدم و دور و وری هام که دوستم داشتن و می خواستن کمکم کنند ، چندان کاری از دستشون بر نمیامد. اما حالا دوست دارم پا و شریک همه رابطه های مشترکم با دیگران، خدا باشه.وقتی می بینم خدائی را می شناسم که چه حواست بهش باشه چه در اوج غفلت باشی ،با کمال محبت همه نیاز های فیزیکی و روحانیمون رو برآورده می کنه ، احساس ناسپاسی بهم دست می ده که با اینکه اون خدائی که اگه بعداز عدم حضور طولانی و وقت بی کسی و تنهائی هم در خونشو می زنیم، نمی گه تا حالا کجا بودی؟ و چرا دیر آمدی ؟و حالا که محتاج شدی آمدی! یا با نگاه یا رفتارش آدمو شرمنده خودش کنه. در حالی که هر چقدر غفلت و گناهانم بیشتر شد و برگشتم درگاهش، اونو مشتاقتر به خودم یافتم و طوری رفتار کرد مثل اینکه اون مقصر جدائیمون بود. اینقدر کرامت خرج می کنه که ما آدمای جسور و گستاخ ونمک نشناس برای اینکه بازم ازخدائی که همه چیز ما از اوست کمک و بهره ببریم، هزارتا شرط و شروط  هم برایش می تراشیم و منت هم سرش می زاریم که بندش شدیم. 

وای خدای یا چقدر ستار و گناه پوش و رئوفی که تا می بینی دلم احساس بی کسی می کنه سریع پیام آشتی و درخواست دوستی برام می فرستی تا نکنه غرورم مانع از آمدن به درگاه و آستانت بشه یا بازم به اشتباه در خونه کسی دیگر برم و دستم رو به سوی محتاجان دیگر عالم دراز کنم.

خدا یا کاش می شد پاک کنی برداشت تا قلمهائی که به نابجا نوشته شده رو پاک کرد یا تو اینقدر خوب نبودی و مجازاتی برای نامردای مثل من تعیین می کردی تا رومون بشه بیایم پیشت و ازت معذرت بخواهیم.

خدایا چرا اینقدر مشتاق به برگشت ما هستی ،مگه قرار نیست من به واسطه غفلتم بسوزم پس تو  چرا اینقدر مرا می خواندی و مرا به سوی خودت می کشانی؟ آخه مهربانیت تا جائی می رسه که عبد خطا کاری چون من به خبط طوری رفتار می کند مثل اینکه خودش خدای توست.

خدایا سر در نمی آورم چرا اینقدر به گنه کاران و مخلوقان نزدیکی، تو دنیائی که بندگان معمولی به حسب ظاهر رئیس اینقدر دورند و دست نیافتنی.

طوری بامن عاصی رفتار کردی که جسورانه وقتی ازت فاصله می گرفتم می دانستم هر گاه برگردم قبولم می کنی و گناهانم را به رویم نمی آوری. منم با بی شرمی، واضحترین صفاتت را به باد سوال و تشکیک کشاندم، و با بی ادبی تو را نادیده گرفتم در حالی که تو ذره ای مرا به حال خودم وا ننهادی. که اگر تو مثل من بودی! چیزی ازمن و دنیای من نمانده بود. پس تو را شکر می کنم و بازم به تو فخر می فروشم. ولی این بار نه به واسطه حقاراتها و جهالتهای خودم، بلکه به واسطه اینکه من خدائی چون تو دارم ولی تو نه.

خدایا درسته که تو بی انتظار ترین دوست و یار و رفیقمی! ولی می ترسم باز، روزمرگی و استدلالات به ظاهر روشنفکرانه و گناه و معاصی و غفلت مرا از تو دور سازد و من به هلاکت روم، پس حالا همه امیدم به توست، که دیگر به هیچ کس وچیزی حتی خودم اجازه ندهی تا تو را از من بگیرد.

یا غیاث المستغیثین استمددنا بعنایته 

القائات

زندگیم روند sin داره همش بعد از کش و قوسهای فراوون می رسم سر جای اولم ولی زمانو باختم و اندوخته هامو دانشم بیشتر نمی شه.ناراحت نیستم که قبول کنم اشتباه می کردم و عذر خواهی کنم ولی می ترسم نکنه قرار تا آخر فرصت هام اشتباه کنم و نفهمیده و دست خالی برم.اکثر مردم ذهنشون رو به چالش نمی ندازن و به آنچه در خوردشون رفته اعتماد می کنن و برخی هم وقتی با چالش ها و سوالات مواجهه می شن یه جور باهاش کنار می آن و یا اصلا از اون اعتقاد دست بر می دارن و بعضی ها هم نه جرات دست برداری از عقاید را دارن نه معتقد واقعی حساب می شن. میترسم معتقد به اعتقادات دیگران باشم که به من القا کردن و من عمری فکر می کردم حق جویم و دنبال حقیقت در حالی که زیر لوای کسای دیگه بودم و هیچ از خودم نداشتم و بازم بازی خورده باشم.

حقایق واقعی

هر چه فکر می کنم نمی تونم بفهمم کدام اندیشه و اعتقاد که دارم حقیقته و کدامشون خرافه و ساخت و پرداخته ذهن بشریته. نمی دونم چرا اینقدر درک حقایق و با مشقت همراه ساختی و اعتقادات حقیقی رو با واقعیات به گونه ای عجین نکردی و این همه آدم حقجو رو در طول تاریخ سر در گم کردی واین موجب شده تا هر مکتب و اندیشه ای پر شده از خرافه و اندیشه و اعتقادهای غیر واقعی. تنها افکاری که در طول زندگیم در همه حال ثابت یافتم وجود خدائی مهربان و خالقی یکتا و قادر که در همه حال  یاری رسان و انیس ماست. خدایا نه می توانم و نه می خواهم به ذات اقدس تو شک و شبهه ای وارد بسازمچرا که تو در همه حال آرامش بخش دل مائی.

از سردی زمستان تا گرمی تابستان

تنها چیزی که دنیا رو جذاب می کنه تغییراتی است که تو ظاهر وباطن دنیا و آدماشه.از تغییر رنگها در فصول بگیر تا تغیرات زبان و زمان و کشور و فرهنگ و.....به نظرم به استناد همین قاعده اگه از وضع موجود خسته و دلگیریم باید دست به تغیر ساختاری و بنیادی در روند زندگی و فکری و شغلی و زیستی و.... بزنیم. تغیرات اساس زندگی موفقه ، یادمون باشه

گفته بودم عاشقم، خواب حرفمو پس می گیرم

بعضی موقع فکر می کنی اگه نباشی فلان کار زمین میمونه و خللی توش به وجود می آد در حالی که این حقیقت تلخ وجودتو پر می کنه که حالا که نیستی خمی به ابروی دنیا و آدماش نیومده و انگار هیچ وقت نبودی.

فکر می کنم خودمونو خیلی مهم فرض می کنیم و دایم در غرور دست و پا می زنیم در حالی که تمام تعلقات پوشالی هستند.

دنیائی که نمی خواستم

به نظر می رسه حرفهای خیلی زیبا که به ما گفتند و حالابخشی از اندیشه و اعتقاداتمون شده، شعارهای زیبای بی پایه و اساسه که اون کسی که در راس هرم اندیشه بود برای هدف خاصی یا متعالی  ویا سودجویانه به ما رسیده است. و شاید خودش هم اعتقادی به اونها نداشته نمی دونم شاید دنیا یه دروغ بزرگه و همه مقدسات هم نوعی فریب بزرگ!!!!!!!!!!!!!!

زندگی اجباریست

چرا برای اینکه تجربه ای به دست بیاریم باید اینقدر هزینه بدیم.چرا روزگار اول حسابی می زنه و امتحان سختی می گیره بعد یه چیز یادمون می ده؟

چرا آدمهای با تجربه تر تو مسیر زندگی یاد می گیرن نمی شه خیلی خوب و اخلاقی بود.

چرا گذران زندگی آدمها رو بی رحم وخشن می کنه و هر روز از قدرت احساسات ما آدمها کاسته و بر روحیه منطق  استدلال  ما ها افزوده می شه و حالت تاجرانه رفتار کردن، یه عادت معمول می شه.

چرا گذشت روزگار آدمها رو تنها می کنه و احساس غم زیادتر!!!

چرا عاطفه ها ،مهربونی ها عشقها ،خنده ها اینقدر مصنوعی و معامله گرایانه شده.

چرا نیازها اینقدر خوار کننده  ،آسیب رسان ،هزینه بردار، آبروبرند.به قدری که آدمو مجبور به تحسین کسائی می کنه که اگه معذورات نبود ،محل به آنها هم کراهت داشت.

چرا بالا رفتن سن به ما این حس و القا می کنه که عمرمون به بطالت گذشته و خودمون بهره ای از عمرمون نبرده ایم وهمش کاری رو کردیم که به نوعی مجبور با انجام آن بودیم.

چرا گذشت سالیان عمر به ما اینو می فهمونه تا دلت بخواهد شعارهای قشنگ دنیای محیط ما رو فرا گرفته و گویندگانش همه برای انتفاع منافع شخصی تو ادوار مختلف با بیان انها از ما بهره بردن.

چرا دست یابی به خدا ، بهشت ، آبرو ،حیثیت ،احترام ،مقام ومنزلت ،موقعیت ،موفقیت لذت وعشق....همه و همه اینقدر به پول وابسطه  و مرتبطند در حالی که همه به ظاهر اونو تقبیح می کنند.تا جائی که حتی علما هم با حالات مختلف ثروتهارو از دست دارندگان می قاپند و در همان حال آن را مزموم می شمارند.

چرا گذران زمان بجای آنکه فاصله ها رو کم کنه این همه موجبات فاصله و تبعیض و دوری و قهر ما آدمها شده.

چرا روزهای متواتر متوالی بجای آنکه فرصتی برای دستیابی حوائج وخواسته ها و رویاها باشه قاتل آنهاست و مقرر شده که یکی یکی آنچه دوست داریم رو از دست بدیم.

به نظرم زندگی اجباری ایست و مای بازنده هم برای داشتن روحیه مجازی حرکت باید تصورات نیکو و غیر واقع از آینده داشته باشیم. 

کمی دورتر

به نظرم وبلاگ نویسی دردی ازم دوا نمی کنه. هم حریم آدمها به اشتراک گذاشته می شه هم مسایل دست و پاگیر ویرایش ،خلاصه نویسی،سایر ملاحظات نمی زاره آنطور که قلم تواناست ،نقش آفرینی کنه و احساساتمونو به نمایش بگذاریم.

خیلی موقع ها دوست ندارم به نوشته هام دقت کنم که جمله بندی و دیکته و ...درست یا نه و فقط می خوام بنویسم ولی یه ترسی نمی زاره راحت و بی پروا باشم . به نظرم قلم و کاغذ امانتدار و راز نگهدار به حقیه و باید بازم به سراغشون برم.به خاطر همینه که شاید من بعد کمتر در خدمت دوستان باشم ،گمانم مصاحب خوبی برای وب نویسا نیستم .

 دها سال از نوشتن بر کاغذ احساس خوبی داشتم و لحظات تنهائی پر شوری رو برای خودم تو این سالیان رقم زدم، در حالی که اینگونه ارتباطات نتونست فتح بابی برام بشه و بجای اینکه لذات تنهائیو با سایرین تقسیم کنم ، منو از خودم هم گرفت. عجب روزگاریه، خواستم با جمع باشم واجتماعی تر، ولی تنها تر از همیشه شدم . قبلاها از تنهائی خودم لذت می بردم ولی حالا نمی دونم چرا از تنهائی می ترسم!گمانم اینم از تبعات میانسالیه.

به هر حال آنطور که می پنداشتم نشد سعی می کنم آنطور که می اندیشم بشه!!

شما هم دعایم کنید.

تبارک ا...احسن الخالقین

وقتی می بینم بعضی ها تو این دنیای وانفسا و پر مشغله چطور اخلاقی موندن و نگذاشتن خوبی ومحبت وعشق به همنوع به فراموشی بره و با آنکه مثل ما درگیر روزمرگی هستند ولی خودشونو به روزگار ارزون نفروختند،از بابت بزرگی چنین آدمهای بزرگی در کنارم هم احساس عظمت می کنم. جدا با وجود آنهاست که میشه به انسانیت بالید و امید اشرفیت بر مخلوقات رو داشت .وگرنه از آدمهای معمولی مثل ما شرافتی اوج نمی گیره که لایق تبارک ا.... باشه.

چرا ئی گریستن

دسته و سینه زنی و زنجیر و گریه و ماتم وغم وغصه اشک و آه سیاهی حتی نذورات همه و همه یه جورایی حالمو بهم می زنه! چقدر به مصائب و ناراحتی ها غم و غصه ها و نقاط تاریک زندگی خودمون و گذشتگانمون، تمر کز کنیم کاش جوانان از درد بی تفریحی و نداشتن لحظات خوشی عشق و حالهای شبانه به هیئات پناه نمی بردن.

کاش خانواده ها با جای اینکه از بچه هاشون دلیل خنده ها و شادی و عشق بازی شونو بپرسن از اونها دلیل اداهای مصیبت زدگی و ناراحتی و این همه مشکلات روانیشون و می پرسیدن.

کاش جامعه به جای سوق مردم به عذاداری و سوگ و گداز، کلاسهای چگونه خندیدن وشاد بودن براشون تدارک می دید.

کاش به بهونه واهی برای تسلیت گفتن وبساط ماتم سازی و هیات ،مردم در برگزاری بساط سور و شادی رقص دست به کار می شدند.

نمی دونم چرا تو جامعه ما افراد عبوس و کرو کثیف و غم انگیز محترمتر و با وقار تر از افراد شاد بزله گو و سرشار از شادیند.

کاش فلسفه حقیقی اینهمه هجمه تقدسی رو می فهمیدیم و می دانستیم این خرافه پروری ها از کجا و به چه منظور درست شده!!

عشق نامه دیگر

بعضی موقع ها احساس می کنم هیچ تقدسی برام نمونده،یه جورائی آدم بد قصه زندگیم می شم. یه وقتهایی هم ته دلم وجود یه مقدسات قوئی رو احساس می کنم. نه می تونم بگم جزءبندههای سفت و سخت و پر و بال قرص تو و مقدراتتم، نه می تونم مثل خیلی ها دست از تو بکشم و دنیا رو منطقی محض و سر شار ازعلم و تهی از معنا ببینم.

 با اینکه تقریبا به هیچ مقدساتی جزء خودت اعتقاد راسخ ندارم و همه آنها رو بازی قدرتمداران می بینم و ابزار سلطه ورزی و حکومت و ولایت غیر از تو به خلق، ولی یه حقیقتی در وجودم پررنگتر شد و آن هم وجود مبارک خودته تو وجودم.

از آن وقتی که از هر چه جزء توست رهائیدم و قلبم را از همه خالی و تهی ساختم و خواستم بی واسطه آنچه را که مقدس و ارزش یافتم و اندیشیدم که درست است همان کنم، از خودم رضایت بیشتری پیدا کردم.

حالا خدایی که یافتم خدای فقرا وگدایان بی سر پاهان و عبوسان ژنده پوش نبود بلکه او را خدائی عاشق ،سرمست ،مسرور ،باوفا مهربان ،رئوف ،گشاده رو بود. دوست دارم بخندم به جای گریه،هادی باشم به جای منتقم،غنی باشم به جای فقیر،عاشق باشم به جای عارف ،مست و مجنون باشم به جای عاقل و برخوردار از منطق،من خدای ثروتمندان را دوستر دارم تا خدای سختگیر متعصبان و خدای خنده رویان  چه مناسبتر است از خدای زاهدان.

من حتی خدای مطربان و رقاصان را به خدای قاریان و نمازگذاران مفرط ترجیح می دهم.

خدا یا نمی دانم تو در مورد من چه ترجیح می دهی و نمی دانم تو واقعا از من چه می خواهی و می طلبی؟کاش می دانستم و همان می کردم!!!!!!

تنهائی

کاش ما مردا هم یا جرات زنانه داشتیم و گریه می کردیم و یا هنر زنانه داشتیم و آنقدر حرف می زدیم تا خالی و سبک شویم، بجای اینکه هی حالمون بد باشه و ندونیم چرا و برای خوب شدنش هم ندونیم چه بکنیم، تو سن جوونی هم پیر بشیم و زیر 50سال هم سکته کنیم. 

کاش می شد ما مردا هم مثل بچه ها یا افرا محجورکه موجبات شادی و فراغت و بسط خاطر دیگران میشوند ، می تونستیم هم با شادی و خنده حال خودمونو خوبتر کنیم و هم به اطرافیان روح سرور و زندگی ببخشیم.

کاش به عنوان یک مخلوق ،جزء ناتوانترین و محتاجترین اونها نبودیمو می تونستیم حداقل برای انبساط خاطر وشرایط خودمون هم که شده، کاری بکنیم.

کاش الکی اینقدر سطح توقع جامعه و کائنات و خودمونو از خودمون بالا نمی بردیم ادعا های گزاف اشرفیت مخلوق بودن را نمی کردیم.

کاش کسی نوشته هامو نمی خوند که هم ازم به خاطر اعتقاداتم بدش بیاد و یا موجبات ناراحتی و انقباض خاطرش فراهم بشه و از طرفی دغدغه صحیح نوشتن و چطور نوشتن و ملاحظات دیگر و متنوع رو برای حقیر میسور نمی شد.

کاش یا موجودی اجتماعی خلق نمی شدیم یا حداقل حالا که اینطوری خلق شدیم اینقدر تنها نبودیم.

مجادله با خدا

وقتی فکر می کنم آنچه را که ذره ذره جمع کردم را باید یا دفعتا یا تدریجا از دست بدم دنیا و فعالیت و کار و سر کاری می بینم.

خدایا تو مشغول امتحان کردن منی و من مشغول ارزیابی تو و فلسفه های وجودی خودم.

که می ترسم در این همآورد نه تو پیروز شوی نه من!

الهی این چه امتحانی ایست که معلوم نیست احدی از آن با افتخار، موفق بیرون بیاید. مگر ما چند بار باید بزیئیم، که یکبار آن هم بر سر امتحانی که نا خواسته برایمان نهادی و رد شدن در آن راهم موستوجب قهری کردی آنچنان ، به هدر رود؟ 

خدایا من که تو را درک نکردم تو من را چطور؟


برای اینکه به گدائی نیفتیم یکعمر مثل گداها زندگی می کنیم!

دلم از خودم از دنیائی که توشم ،از کائنات از همه و همه حتی خدا گرفته!

یه گیجی خاصی سرمو گنگ کرده و آسمون بالای سرم و سیاه تیره وتاریک می بینم.

در دنیایی بی کسی و غربت و تنهائی اسیرم و بغض های نهانیم قلبم را در مقرش تحت فشار گذاشته.

عمری به دنبال چیزهایی می گردم که در کنارم هستن و هیچگاه به آنها دست نمی یابم و از اون نعمات برخوردار ،محرومم!!!!

آرامشم را برای بدست آوردن آرامش به هم زدمو در نهایت اظطراب و دلشوره و نگرانی و نتیجه اون همه فعالیت دیدم.

عمرم را برای بدست آوردن جاودانگی تلف کردم و حالا فرصت های محدودتر را در پیشرو می بینم.

اعتبارم را برای کسب اعتبار افزون به باد دادم و آبرو و پول و سرمایه هم........

خدا یا تا کجا سعی کنم برای شکستی که چه انجام دهم چه انجام ندهم ،عاقبت کار خود مبینم.

برای اینکه به گدائی نیفتیم یکعمر مثل گداها زندگی می کنیم و دائم گدا می مانیم،حتی وقتی که به ظااهر کامیابیم ،چرا که عمر را باختیم!!!!!!

و صد افسوس که چون عمر گذشت ،معنیش می فهمم!

سکوت

چه خوب بود از سر احساسات حرفایی نمی زدیم که بعد هی دعا کنیم که خدا کنه فلانی حرفمونو نشنیده باشه، یا پشیمون بشیم که ای کاش اون حرفهارو نمی زدیم.خیلی مواقع چند کلمه حرفی که در دهانم اسیر بود و زدم و عمری خودمو اسیر اون حرفها کردم.

تا حالا پیش اومده که خیلی از یه حادثه یا اتفاقی ناراحت باشه و بخواهی مقصرشو تکه تکه کنی ولی بعد از گذشت زمان و یک وعده خواب و فروکش کردن احساسات و دایرکت شدن اطلاعات در سر جای خودش تو مغز ،بگی شاید حق با فلانی بود یا یاد کارهای خوب اون شخص افتادید و با خودت می گی بی خیال ولش کن.وقتی ما در شرایط ایده آلیم و خواب راحتی می کنیم ذهنمون اطلاعات و پردازش می کنه و هر اطلاعاتی رو در جای مناسبش بایگانی می کنه که این فرایند از اعتبار احساسات می کاهد و جنبه های منطقی رو تقویت می کنه.

به نظرم هر گاه ندانستید یا شک کردید که یه حرفی رو بزنید یا نز نید، یه نفس عمیق بکشید و از خیر گفتنش، تا ایمان به درستی بیانش،بگذرید.

چقد دورم از تو که بهم نزدیکی

دوست عجیبی هستی و رفتارهای غریبی داری!!!

من ازت غافلمو هراز گاهی سری به خونه دلم می زنمو برای خونه تکونی عیدی ،بهاری ... شاید موفق به دیدنت بشم ولی تو اوج دوریم همیشه کنارم در نزدیکترین فاصله حتی در نفسها ،خنده هام،گریه هام و غصه هام بودی ،نه کنارم نبودی بکله خود نفسم بودی.

یه چیزای و خودت بهم دادی بعدش با قیمت گزاف ازم خریدی!!!یه موقع های هم بدون اینکه بفهمم دستمو گرفتی یا خیری بهم رسوندی و خیلی موقع ها جونمو نجات دادی ،هیچوقت هم منتظر تشکرم نبودی!!!

وقتی دلم از همه عالم حتی خودت گرفته بودو چشمامو بسته بودمو هر اراجیفی که به زبونم میامد به تو و همه عالم می گفتم ولی تو چه مهربانانه شنونده خوبی بودی و با انکه تمام موجودیتم در کف اختیار و اراده تو بود، بزگوارانه آررامشم بخشیدی!!!

با آنکه هزاران بار قولهایم را زیر پا گذاشتمو عهدهامو فراموش کردم و با بی شرمی در خونتو زدم،بازم رو ازم نگرفتی و صمیمانه تر در آغوشم کشیدی و خم به ابرهات نیاوردی!!!

خدایا فقط می خوام با زبون الکنم بگم واقعا دوستت دارم و داشتم و همه امیدم فقط تویی پس منو به بزرگوایت ببخش و بگذار افتخار دوستی با تو تا گور با من بماند. 

مجهولات تقدسی

خدایا! چطور با این همه سوالاتی که تو ذهنمه، با مقدساتی که از کودکی در گوشم خوندن کنار بیام و حتما هم باید بعد از تامل و تفکر زیاد، به اون نتیجه ای که گفته شده برسیم چون انگ ارتداد و مجازات وحشیانه و دور از تمدن نوین، مستوجب ما خواهد بود.

خدایا! چطور من مثل اطرافیانم خودمو به همین دلایل درون دینی راضی کنم و دم نزنم. در حالی که به غیر از وجود خودت و خودم همه  چیزرو با یه علامت سوال بزرگ می بینم.

خدایا! چطور کسایی که کوچکترین شناخت و ارتباطی با تو ندارن،با رعایت اصول محصوله علمی و بشری به دروازه های سعادت و تمدن فائق آمدنو ما مکتبی ها مثل پا در باطلاق گیر افتاده ها، فقط دست آوردهای دیگران و منسوب به دین خودمون کنیم و هی درجا بزنیم و تمام قدرت و قوامونو صرف آگاه همراه کردن سایر انسانها کنیم، که این آفت همه متعصبیون به مرام خاصی می باشه.

خدایا! تا کی بشریت بجای اینکه با بهره گیری از آموزه های ادیان که از فروعات هستند، روشهای کنار آمدن با دیگران و مخالفان، و احترام به حقوق آنها سعی در اصلاح امور خودشان کنند و منتظر منجی اسب سوار افسانه ای نباشند.

خدایا! کاش از ازل دین وسیله قدرتمندان و حاکمان و سیاستمداران نمی شد، و آدمیان اینقدر با احکامهای ادیان مختلف مورد چپاول و غارت مادی و معنوی قرار نمی گرفتند و مرشدان هم تقدس زایی های مختلف برای رفتارهای سودجویانه یا معمولی خودشان نمی کردن.

خدایا! کاش ما خدا را به اندازه ادیان، کوچک ومحدود نمی کردیم و به جای آنکه ما متعلق و رهرو احکام ادیان باشیم ،خدا را منسوب به دینی نمی کردیم و برای او برنامه تعریف و مشخص نمی نمودیم.

کلاس درس

بچه که بودم همش دوست داشتم زنگ به صدا در بیاد و بدوم به سمت خونه و بازی گوشی کنم. اما تو دانشگاه که بودم جو دانشگاه و خیلی دوست داشتم ولی از سر کلاس نشستن عاجز بودمو یه جورایی درس و دانشگاه رو شوخی گرفته بودم. ولی حالا بعد از حدود 15سال بعد از کش و قوس زندگی و تجربه های بالا و پایین اون ،فضای دانشگاه برام طور دیگری شده هر چند کلاسهای آموزشی فراوانی و تو این مدت سپری کردم ولی این کلاسها یه جور دیگریه، به نظرم حالا می دونم برای چی باید درس بخونم ولی مشغله ها سر راهمه در حالی که سابقا مشغله نداشتیم ولی هدف درست وحسابی در نظرمون نبود وخودمونو الکی تو درد سرهای بچه گانه می انداختیمو فقط به گذرون اون مقطع می اندیشیدیم.

حیف شد عمری که به بی تجربگی صرف شد و توانایی هایی که با جهل به هدر رفت و قوه یادگیری و استعدادی که غبار زنگار زندگی تار و نا مفهومش کرده. خدا کنه که بعدا حسرت این موقع ها رو نخورم

امروز فردایست که دیروز نگرانش بودیم!

خدارو شکر می کنم ،چون وقتی به گذشته نظری می اندازم می بینم، اونی شدم که همش تصور می کردم و دوست داشتم باشم،ولی از خودم گلگی می کنم که چرا اینقدر محدود و سطحی نگر و احساسی از دنیا طلب کردم.  در حالی که روزگار حداقل برای تصوراتم از من هزینه نمی گرفت ولی من خسیسانه آرزو کردم.

از شما  می خوام قدر خودتونو بدنین و بدونین قطعا فردا اونی می شید که امروز تصور می کنید، پس اول با دقت فکر کن به چقدر و چی راضی می شوید، بعد آینده را با تصورتان بسازید.

یار شبانه

شب را دوستر دارم چون برای تنهای هام لازم نیست دنبال دلیل باشم،و کسی با ما نیست که از با تو بودن و رابطه قشنگ و صمیمی من و تو، شکوه وحسودی کنه.

شب رو دوستر دارم چون تو نزدیکتری و به خاطر سیاهی شب لازم نیست از من حجاب بگیری و من نیز هرازگاهی شیطنت می کنم و تو را که خیلی نزدیکم شدی تا در گوشم نجوا کنی،زیر چشمی خواهم دید.

شب را دوستر دارم که مشغله ها کمتر سد راه ماست و در فراخنای سیاهی شب شاید در آغوش کشیدن و بوسیدنت میسرتر باشد.

شب را دوستر دارم چون سیاهیش دیدها را کور کرده و نیازی به ریاو تزویر نیست.

شب را دوستر دارم چون که صدای قلب خودم را وقتی سر بر بالش می گذارم، می شنوم و یادم می افتد که در درونم موتوری کار می کند که انرژیش عنایت توست.

شب را دوستر دارم چراکه از ملاحظات روز و روزمرگی خبری نیست و هر آنچه بخواهی در اوج تنهایی و تاریکی،می توانی انجام دهی بی آنکه از خلقی بترسی.

شب را بیشتر دوست دارم چرا که یا من سری به تو می زنم یا تو سری به دل تپنده و تنهایم می زنی.

شب را دوستر دارم چون برای مدتی هم که شده کینه ها، دشمنی ها، ناراحتی ها ،غصه ها و مصایب به باد فراموشی سپرده می شه.

و شب را بی نهایت برای بی نهایت نعمت و ویژگی شبانه دوستر دارم و کاش روزگار ما نیز سیاوش بود.


برای آنچه که هستم دوستم بدار

بعضی ها تو زندگیشون با اینکه ظاهرا موفقند، ولی خودشون احساس تهی بودن و بی خود بودن می کنن و به نظرشون اصلا برای خودشون زندگی نمی کنن. و همه زندگیشون یا در خدمت دیگرانند و یا مال دیگران، و به نوعی مجبور به انجام کاری هستند که از انجام اون لذت نمی برند. و بر عکس بعضی ها اصلا کسی نمی دونه که چقدر در آرامشند و خوشحال و خوشبختند و اون شخص به خاطر آنکه برای خود می زیسته، از خودش و دنیای پیرامونی راضیه.

به نظرم باید به کسایی که دوستشون داریم، فضا بدیم که رشد کنه و قد بکشه، تا بجای اینکه مثل نیلوفر عاشقانه آنچنان اونو در بغل بگیریم و موجب پژمردهگی و مانع رشدش بشیم. یه وقتهایی ما آدمها نیاز به دوست داریم گهگاه نیاز به پشتیبان یه وقتهایی، هم صحبت و گاهی هم نیازمند تنهایی و یا فضای بی تو بودن!

من انسان موفقی نیستم چون نه الگوی دیگرانم نه خودم، به  خودم افتخار می کنم ولی از خویشتن متنفرهم نیستم، و خودم را دوست دارم. پس نه دوست دارم بزرگتر از آنچه هستم دیده شوم و نه تحقیرم بشم برای آنچه هستم.

می خواهم خودم تجربه کنم

خیلی ها رو کرسی آدم عاقله نشسته و هی ادای متفکرا رو در می آورن و با نگاه عاقل اندر سفی حق هیچگونه اشتباه رو به ما نمی دن و فقط بلدن نصیحت کنن. دوست دارم تو اون لحظه بهشون نهیب زده ،بگم کمی شنونه خوب باش بجای معلم بودن و بزار من هم تجربه بکنم اون درکاتی رو که تو می گی، شاید برای ما وکاممون خوش بیافته.یا شاید من بعد از تحقیق نظری متفاوت از تو داشته باشم،پس ازت می خوام مرا و نظراتم را به رسمیت بشمار حتی اگر با آنها مخالفی !

دنیای عاری از جنگ

چرا تو اغلب مکاتب و جوامع بشری اینقدر برای جنگهاشون افتخار می شمرن و پاسداشتهای فراوان براش می گیرن. اصلا چرا اینقدر جنگ و دعوا بین ممالک و داخل ممالک زیاده و با آنکه خالق آدمی جانها را با نهایت ذوق آفرید ،ولی مردم بسیاری با نام و حکم اون جانها را می ستانند.با اینکه خدا کانون انسان را در دلش قرار داد، که مقر و مرکز محبت است ولی خلق از ازل در گیر جنگ و دعوا بود.ولی چیزی که مشخصه گذر تاریخ از خشونت آدمی کاسته و من آرزو می کنم، ببینیم روزی را که بین هیچ دو نفری و هیچ مکتب و اجتماعی خصومت حاکم نشه و دنیا فقط وفقط سرشار از خوبی و محبت و عشق و صفا بشه.

من کانون دنیای خویشم

بعضی ها رو تو اوج تصور می کردم و تحسین منو بر می انگیختن، ولی گذر زمان ورقها رو برگردوند و من اونو ،طور دیگر دیدم. و حتی اصلا دیگه نمی خواستم تصوری ازش داشته باشم.به نظرم میاد شاید اونهم منو اونوقت تو اوج می دید.چقدر ما در مورد هم اشتباه فکر می کنیم. 

بعضی وقتها هم بر عکس فکر می کنیم که،فلانی در مورد ما یا فلان کار ما چه فکر می کنه بعد می فهمیم اون اصلا به ما فکر نمی کنه و ما همش در فکر کسی بودیم که اون اصلا مارو نمی دید.

بهتر بجای اینکه دیگران و زیاد و پر رنگ ببینیم ،یا دوست داشته باشیم زیاد و پر رنگ دیده شویم، خو دمون خودمونو پر رنگ ببینیم. 

ماه مهر یا ماه بی مهری

اول روزهای بعضی ها، آخر روزهای بعضی های دیگر است. و اول راه بعضی ها هم آخر راه بعضی های دیگر است.روزی که پدرم در بیمارستان داشت آخرین نفسهای عمرشو می کشید و ما در اطاق انتظار بودیم، بغل دستم مردی بود که منتظر فارغ شدن همسرش بودو سر شار از شادی !

حالا که بیش از پنج ساله جاشو خالی می بینم ،به این فکر می کنم که اون بچه الان بیش از پنج سال سن داره.

از مرگ بعضی ها بعضی های دیگه فرصت حیات پیدا می کنن و بعضی موقع با مرگ یک نفر چند نفر به زندگی بر می گردنو یا متولد می شن و خیلی ها هم به نون و نوایی می رسن.

اول مهرماه این فکر و در من زنده می کنه که ماه شروع یادگیری خیلی ها ماه خاموشی شمع خیلی های دیگه هست که عاشقانه دوست داشتن بیاموزن و روز اول درسشون روز آخر عمرشون شد.شاید از خدا خواسته بود که حتی اگه شده یه روز دیگه به کلاس برگرده. جایتان در قلبمان خالی است بببخشید که جا تنگ و یار بسیاره.

تویی که دوستم داری

خیلی جالبه،نمی دونم چرا روزگار کاری با من کرده که ناخواسته اینقدر کسایی رو که بی هیچ چشمداشتی  دوستمان دارند رو اذیت می کنیم.متاسفام از این که شما عاشق چون منی شدید، و من لایق این عشق نبودم و پیاپی شمارا از خودم رنجوندم. فقط می تونم بگم کسی که برامون مهم نیست مارو نمی تونه ناراحت کنه و ما در قبالش چندان مسئولیتی نداریم وانتظاری هم از اونها نخواهیم داشت. ولی قطعا یکجور عشقی میان ما بود که رنجشی حاصل شد.چون اصطکاک بین دو چیزی به وجود می آد که با هم در حال تماس هستند  و مابین اونها حرکتی جاریست. پس اگه در درون دلت هنوز نسبت به من محبتی است به خاطر لحظات زیبایمون منرا بازهم عاشقانه دوست بدار رفیق.

باده گساری

دوست داشتم به قیمت درکات جهیم  و آتش دوزخ هم که شده باده گساری کنم و برای لحظاتی هم که شده از این روزمرگی و مشغله و غم وغصه فارغ می شدم. کاش همه هم وطنهایم هم حاضر می شدن برای یک شب هم شده ،اول مستی وشادی و رهایی از قیود دنیا رو تجربه می کردن و از ته دل جسورانه بی باک و بدون هیچ ملاحظه ای می خندیدن و شادی و هلهله و پایکوبی می کردند و از این عبوسی نهفته در چهره به خاطر غرقه شدن در مشکلات و فقرهای اقتصادی و فرهنگی و معنوی آزاد می شدن بعد قضاوت می کردن که آیا از خون زر خدا عطیه ای بهشون کرده یا نه؟ کاش می شد برای یک شب هم که شده همه می خندیدن و جنگها و دعواها رو کنار می گذاشتند که به نظرم زاهدهای خشک مغز این شادی ها را نمی طلبند و این یبسی مزاج رو به خدا نسبت دادن. به نظرم خدا هم باده گساری کرده که اینقدر رئوفانه با این ظالمان خود شیفته و زاهد مسلکان کوتاه نظر مدعی مراعات می کند.

صلح جهانی

دوست داشتم هر آنچه توانم هست را صرف عشق ورزیدن به دیگران کنم. کاش می شد واژه جنگ از لغتنامه ها پاک کرد به جای اینکه با هم با خشم صحبت کنیم، بوسه و گل به همدیگر هدیه می دادیم. نمی دونم چرا آدمهای معتقد و سنتی و متعصب، با هر مسلک و دین و اعتقادی اینقدر جنگ طلب هستن، در حالی که همه رهبران مسالک و عقاید از بدو جنبش و دعوتشون،با امت و مخالفانشون، با رأفت و مهربانی برخورد می کنن، ولی همه پیروان متعصب آنها با مخالفان سر جنگ و ستیز دارند. نمی دونم این "کاسه داغتر از آش" رو کی در زبان محاوره ای مردم وارد کرد، ولی چه نیکو و گزیده گفت.

جالبه بدونیم در آیین اسلام حضرت محمد شبیه ترین کس رو به خودش در بین این همه خصایص، خوش خلق ترین مردم به خلق معرفی کرد، و در ضمن ایشان شهره به مهربانی، گذشت، خوی نیکو، حتی با دشمنان و فراخی سینه بود، وسعت قلبی که تمام بشریت در آن می گنجد.

در آیین مسیح هم که حضرت عیسی ملقب به پیامبر محبت است که همین لقب دنیایی از تفکر را به همراه داره و نیازی به اطاله کلام نیست.

به نظرم همه انسانهای فرهیخته تاریخ، چه پیامبران قدیم، و چه نظریه پردازان عصر نوین، وتمامی اندیشمندان وبزرگان اداب و مسلک خاصی، چون بزرگ و موثر در اجتماع بودند به اندازه تاثیر در تاریخ، قطعا و حکما، دارای روح بزرگ و مهربان بودند. ولی اغلب رهروان، که متاثر از احساسات هستند، اغلب تحت تاثیر شرایط محیطی، زمانی،مکانی و روانی و فیزیولوژی تصمیم های نه چندان منطقی می گیرند که این تصمیم ها به لحاظ نوع اعتقاد و نگرشمونه و سازنده رفتار و کردارشون خواهد شد.

کاش اصلا انسانها واژه اختاف عقیده رو نمی ساختند،و یا اونو به رسمیت  می شناختند تا ایدئولوژی ، مسبب این همه جنگ درعالم نمی شد، و کاش بزرگان قدما بجای ساختن مکاتب و حتی خدای جدید همه با قبول و پذیرش و به رسمیت شمردن اعتقاد مخالف ،این مناسک مخرب هر دین و آیین رو کنار می زدیم تا این تفاوتها بجای پیوند دلهای بنی آدم و گفتگوی تمدنها،  موجبات تفرقه آدمیت نگردند. که گمانم این امر با اصل فلسفه صلح جهانی در تناقض می باشد . چرا که ما فروعات و مناسک هر نوع مکتب و نگرش معنوی رو از اصل آن که خداشناسی و انتشار عشق و محبت بین آدمها است رو مهمتر و بزرگتر کردیم. مثل درختی که شاخه هایش از تنه آن بزرگتر شده است.

کاش بشریت می فهمید که اندیشه و اعتقاد به منجی آخر الزمان هم برای شکل دهی و پرورش فرهنگ مهدویت است، یعنی وحدت همه عالم و کنار آمدن همه عقاید و آیین ها با هم، در فضای دوستی و محبت، نه جنگ و ستیز، پس در این نوع فرهنگ بایستی آستانه تحمل دیگران را در خود بالا ببریم. و ذهنمون رو برای عقاید درست مکاتب دیگر باز بگذاریم، تا هر مکتبی به میزان درستی و سلامت در مکتب واحد اصیل نقش آفرینی کنه،تا از جمع فضایل مکاتب، مکتب نهایی شکل بگیره. پس اول باید تمامی متعصبان هر مسلک، تعصبات خود را کنار گذاشته و دروازه ذهن خود را بر روی گفتمانهای تمدنهای دیگر،باز بگذارند که شاید مکتبی که تا کنون دشمن اصلی ما به شمار می آمده، حرفی بهتر برای ما داشته باشه و اگر قرار باشه همه بپندارند، آنچه اعتقاد دارند، آخرین و چکیده و ناب است،صد در صد،به فرهنگ منجی آخرالزمان نخواهیم رسید. فرهنگی که در بر دارنده صلح جهانی خواهد بود. و بر عکس آنچه می پنداریم که در آخر الزمان جنگ عظیمی خواهد بود، عشق جهانی به همدیگر غالب خواهد شد.

من هم به عنوان اولین قدم به هر آنکس که این پست را خواهد خواند، عشق و بوسه می فرستم و به امید روزی که جهان را آرامش و صلح وصمیمیت فرا بگیرد،قلبم خواهد طپید.و دستانم را بر روی هر آنکس، با هر مکتب و آیین و روشی به دوستی دراز خواهم کرد. 

عشق زمینی

تو زندگیم چیزهای بی معنی زیادی دیدم که فلسفه هاشونو نفهمیدم،چیزهایی که تو اعتقاداتمون، تقدساتمون،فرهنگمون، تربیتمون وغیره ...که عقل سلیم هیچ کسی قابل دفاع  از اونها نیست. و فقط دلیلهای درونی دارن که مستدل برای هم اعتقادی هاشونه و فاقد دلایل علمی است.ولی به نظرم تنها چیزی که برای همه اندیشه ها ،مقدس و قابل احترامه و حتی بریک جسم نیمه جان ،روحی دوباره می بخشه،و وقتی پرتو نورش به کسی بتابه ،با هر سن و سال و اعتقادی، بارقه امید در چشمانشون می در خشه،عشق پاکه از جنس خاکیه!

به نظرم فقط یک قلب بیمار از عشق گریزونه،که اگر عشق به اونهم بتابه ،درمانش می کنه. و چقدر شقی و بدبختن کسایی که نداشتن عشق و با مقدس بودن اشتباه می گیرن، چون کسی که عشقهای زیبای دنیایی رو تجربه نکرده باشه ،محاله عشقهای معنوی رو درک کنه، واگه هم بمیره برزخ و دوزخش هم در راستای این دنیابدون اکسیر عشق و نجاته، و براش حسرت و عذاب به همراه داره.با تمام وجود آرزو می کنم کاش تمام آدمها ،بالاخص کسایی رو که دوستشون دارم،بتونن تجربه عشقی عمیقی رو داشته باشند، و سراسرعمرشون ،عاشقانه زندگی کنن و دنیا را عاشقانه ببینن. 

تو که رفتی

نزدیک به یکساله که نیستی و نبودنت سخت تو محیط خانواده و تو تفریحات و لحظات خوبمون خالیه. باورم نمی شه که برای همیشه رفتی و با رفتنت خیلی سوالات بزرگی تو ذهنم شکل دادی. تا قبل از رفتنت در مورد مرگ جور دیگه فکر می کردم.ولی حالا با آنکه هنوز به یقین نرسیدم که دنیای بعداز مرگ از ازل تا ابد همانطور هست، که به ما در قالب اعتقاداتمون گفتن. و این عقاید  صرفا جوابهاییه که از سوی نخبگان هر زمان به پرسشهای مردم، برای هدف بخشی و امید دادن به آنها داده شده،نیست. دوست دارم، این اندیشه ها درست باشه و بهشتی به همان عظمتی که گفتن ،باشه و رضایت خدا وپاداش عمل  غیره و غیره وجود داشته باشه. قبلا فکر می کردم ،باید اعتقاداتمو به چالش بکشم ،تا اون اعتقادی که از فیلتر شک و تردید و بد بینی گذشته،خالص و ناب باشه. ولی متاسفانه حالا دیگه هیچ اعتقادی صد در صد تو زندگیم ندارم که منو راضی کنه و من از این حالت احساس خوبی ندارم. بنظرم خیلی از علوم بجای منفعت بخشی به ما موجبات درد سر ما یا بشریت و همراه داره. دوست دارم یک آدم پر از یقین و بدون شبهه شک و تردید باشم. کاش یکی بود که می تونست خیلی سوالاتی رو که تو ذهنم شکل گرفته و خوب هم نیست و جواب می داد ،طوری که من شبهاتم محو می شد. و این فقط به دست خود خدا اگر واقعا اینقدر محیط و  واقف به حالمون باشه، و ما براش مهم باشیم که با این همه حقارت و کوچکیمون حتی آنی از ما غافل نشه ،ساخته است.و من نمی دونم که آیا این اتفاق مبارک خواهد افتاد یا خدا و قوانین لا یتغیرش آینده را مثل گذشته ،بدون آنکه ما آنقدر مهم باشیم، خواهد ساخت.  




 

بازی بزرگ

همش فکر می کردم ،چرا بازیگرای بزرگ و معروف با هر سبکی،آدم معمولی نیست و وقتی وارد دنیاشون می شی احساس می کنی بزرگتر و حکیم تر از آدمهای معمولی تو خیابونها هستن، به این نتیجه رسیدم که اونها حقیقتا درک کردن که دارن نقش بازی می کنن و یه سری منتقد سخت گیر هم دارن اونها رو با نظر عیب یابی ، رفتارشونو به دقت برانداز می کنن. و همچنین اونها هر نقش خوش آیند و نا خوش آیند، سکانسهای شاد و غمگین ، اپیزودهای عشقی وناکامی ... مجبور به اجرا با تمام وجود و حسشون هستن که این امر باعث متفاوت شدن اونهاست.در خیلی از مکاتب یا روشهای خود سازی، از قبیل فرهنگ هوشنگی انسان و دعوت به همین، تو حس رفتن های به جای دیگری ،و به جای خود در لحظاتی که موجب وحشت و ترسشونه، وبه طور کلی درک حالتهایی که هنوز براشون پیش نیامده، می کنن.شنیدم که در یکسری از دانشگاهای معتبر دنیا هم به همین روش،طبق سنن هر شخصی،آیین خاصی رو ،مثل غسل و کفن و دفن رو آدمهای زنده پیاده می کنن . که این امر باعث بزرگی اونها می شه و شخص ممتحن همه مشکلات و مصایبشو برای مدتی فراموش می کنه و کینه ازش رخت می بنده ویک فراغ خاطر به سراغش می آد.و بعد از برگشت ظاهری به دنیا مثل کسی که یه حادثه مرگبار و پشت سرش گذاشته،دیگه نمی خواد گرفتار روزمرگی بشه. بازیگرا هم چون تو همه جور حس می رن معمولا علیرغم تصورات همه،که می پندارن طرف یه لوده است، اغلب روح بزرگ و یکجور پختگی تو کلامو رفتاراشونه. کاش ما هم فراموش نمی کردیم تو دنیا،یک بازیگریم که رفتاراش دایما در حال بررسی وانتقاد ، یکسری منتقد و تماشاگران است. و ما در سند و صحنه بزرگ روزگار داریم نقش آفرینی می کنیم ،می تونیم بازیگر مستحق سیمرغ بلورین باشیم، حتی برای نقشهای کوچک و معمولی و شاید هم نقشهای بد از نقطه نظر دیگران که مثل تماشاگران تئاتر هستن ولی منتقدان از نقش آفرینی اون به وجد آمدن. انسان فرصت اونو نداره که همه چیز و تو زندگی تجربه کنه تا پخته بشه، ولی برای درک احساس دیگران و لحظات تلخ، نه سرمایه ای می خواد نه جاه ومکان و وقت خاصی بلکه فقط نیاز به یک گوش شنواست و یک تلنگر جدی.                                         

عشق نامه

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام              خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد        که از او خصم بدام آمد و معشوق بکام

ماجرای منو معشوق مرا پایان نیست       هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

به نام خدا

خدارا شکر می کنم توفیقی حاصل شد تا در جمع دیگر خوبان باشیم و تنهاییمان را هم با هم تقسیم کنیم تا شاید دنیای کوچکمون بزرگتر بشه.

من بجز تنهائیهام چیزی نداشتم که کاملا برای خودم باشه و چون شما را از خوبان یافتم،محرم اسرار دلم قرارتان می دهم.از ته و اعماق وجودم دوستان خواهم داشت به صرف اینکه انسانید و روح بزرگی در پشت این کالبد نشسته.