نامه ای برای خدا

                                                                

همیشه تو همه مسائل و مشکلات خودمو تنها می دیدم و دور و وری هام که دوستم داشتن و می خواستن کمکم کنند ، چندان کاری از دستشون بر نمیامد. اما حالا دوست دارم پا و شریک همه رابطه های مشترکم با دیگران، خدا باشه.وقتی می بینم خدائی را می شناسم که چه حواست بهش باشه چه در اوج غفلت باشی ،با کمال محبت همه نیاز های فیزیکی و روحانیمون رو برآورده می کنه ، احساس ناسپاسی بهم دست می ده که با اینکه اون خدائی که اگه بعداز عدم حضور طولانی و وقت بی کسی و تنهائی هم در خونشو می زنیم، نمی گه تا حالا کجا بودی؟ و چرا دیر آمدی ؟و حالا که محتاج شدی آمدی! یا با نگاه یا رفتارش آدمو شرمنده خودش کنه. در حالی که هر چقدر غفلت و گناهانم بیشتر شد و برگشتم درگاهش، اونو مشتاقتر به خودم یافتم و طوری رفتار کرد مثل اینکه اون مقصر جدائیمون بود. اینقدر کرامت خرج می کنه که ما آدمای جسور و گستاخ ونمک نشناس برای اینکه بازم ازخدائی که همه چیز ما از اوست کمک و بهره ببریم، هزارتا شرط و شروط  هم برایش می تراشیم و منت هم سرش می زاریم که بندش شدیم. 

وای خدای یا چقدر ستار و گناه پوش و رئوفی که تا می بینی دلم احساس بی کسی می کنه سریع پیام آشتی و درخواست دوستی برام می فرستی تا نکنه غرورم مانع از آمدن به درگاه و آستانت بشه یا بازم به اشتباه در خونه کسی دیگر برم و دستم رو به سوی محتاجان دیگر عالم دراز کنم.

خدا یا کاش می شد پاک کنی برداشت تا قلمهائی که به نابجا نوشته شده رو پاک کرد یا تو اینقدر خوب نبودی و مجازاتی برای نامردای مثل من تعیین می کردی تا رومون بشه بیایم پیشت و ازت معذرت بخواهیم.

خدایا چرا اینقدر مشتاق به برگشت ما هستی ،مگه قرار نیست من به واسطه غفلتم بسوزم پس تو  چرا اینقدر مرا می خواندی و مرا به سوی خودت می کشانی؟ آخه مهربانیت تا جائی می رسه که عبد خطا کاری چون من به خبط طوری رفتار می کند مثل اینکه خودش خدای توست.

خدایا سر در نمی آورم چرا اینقدر به گنه کاران و مخلوقان نزدیکی، تو دنیائی که بندگان معمولی به حسب ظاهر رئیس اینقدر دورند و دست نیافتنی.

طوری بامن عاصی رفتار کردی که جسورانه وقتی ازت فاصله می گرفتم می دانستم هر گاه برگردم قبولم می کنی و گناهانم را به رویم نمی آوری. منم با بی شرمی، واضحترین صفاتت را به باد سوال و تشکیک کشاندم، و با بی ادبی تو را نادیده گرفتم در حالی که تو ذره ای مرا به حال خودم وا ننهادی. که اگر تو مثل من بودی! چیزی ازمن و دنیای من نمانده بود. پس تو را شکر می کنم و بازم به تو فخر می فروشم. ولی این بار نه به واسطه حقاراتها و جهالتهای خودم، بلکه به واسطه اینکه من خدائی چون تو دارم ولی تو نه.

خدایا درسته که تو بی انتظار ترین دوست و یار و رفیقمی! ولی می ترسم باز، روزمرگی و استدلالات به ظاهر روشنفکرانه و گناه و معاصی و غفلت مرا از تو دور سازد و من به هلاکت روم، پس حالا همه امیدم به توست، که دیگر به هیچ کس وچیزی حتی خودم اجازه ندهی تا تو را از من بگیرد.

یا غیاث المستغیثین استمددنا بعنایته 

نظرات 3 + ارسال نظر
گندم شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:47 ب.ظ

همیشه نوشته های به خدا جز زیباترین نوشته هاست

چون خدا خودش مخاطب ماست مارو به سمت جائی می کشونه که خودش می خواد و حال با حالی می ده قشنگی صحبت از آن خداست نه ما

سرباز شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 04:48 ب.ظ

چه نوشته با احساس و قشنگی بود...

ممنون

گل بارون شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ب.ظ http://wwwgolbarooni.blogsky.com

سلام خدا میگه صدباز اگر توبه شکستی بازآی بس که مهربونه وطاقت دوری بندهاشو نداره دعا میکنم که دیگه هیچ وقت به ذهنتم خطور نکنه بخوای به خدا پشت کنی خیتی عارفانه درد دلتو نوشتی دوست داشتم

عارفانه که نبود ولی ادای عارفارو در آوردم .خوش آمدی دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد