دلم از خودم از دنیائی که توشم ،از کائنات از همه و همه حتی خدا گرفته!
یه گیجی خاصی سرمو گنگ کرده و آسمون بالای سرم و سیاه تیره وتاریک می بینم.
در دنیایی بی کسی و غربت و تنهائی اسیرم و بغض های نهانیم قلبم را در مقرش تحت فشار گذاشته.
عمری به دنبال چیزهایی می گردم که در کنارم هستن و هیچگاه به آنها دست نمی یابم و از اون نعمات برخوردار ،محرومم!!!!
آرامشم را برای بدست آوردن آرامش به هم زدمو در نهایت اظطراب و دلشوره و نگرانی و نتیجه اون همه فعالیت دیدم.
عمرم را برای بدست آوردن جاودانگی تلف کردم و حالا فرصت های محدودتر را در پیشرو می بینم.
اعتبارم را برای کسب اعتبار افزون به باد دادم و آبرو و پول و سرمایه هم........
خدا یا تا کجا سعی کنم برای شکستی که چه انجام دهم چه انجام ندهم ،عاقبت کار خود مبینم.
برای اینکه به گدائی نیفتیم یکعمر مثل گداها زندگی می کنیم و دائم گدا می مانیم،حتی وقتی که به ظااهر کامیابیم ،چرا که عمر را باختیم!!!!!!
و صد افسوس که چون عمر گذشت ،معنیش می فهمم!
چقدر غمناک...
و متاسفانه درست درست...
آنقدر حرف دارم که از زیادیش نمی دونم چی بگم گمانم سایتم خیلی غمگینه یادم رفته شاد زندگی کردنو شادمانه نوشتنو!
به مزاجمان خوش امد،چون حقیقت بود.
نمی دونم چی حقیقته فقط گفتیم که سبک شویم شاید نوشته هام ارزش خواندن نداشته باشه ولی ارزش نوشتن رو کاغذ و برای من داره.
من ز شیرینی نشستم رو تُرُش
من ز بسیاری گفتارم خموش