پاورقی
پاورقی

پاورقی

زندگی اجباریست

چرا برای اینکه تجربه ای به دست بیاریم باید اینقدر هزینه بدیم.چرا روزگار اول حسابی می زنه و امتحان سختی می گیره بعد یه چیز یادمون می ده؟

چرا آدمهای با تجربه تر تو مسیر زندگی یاد می گیرن نمی شه خیلی خوب و اخلاقی بود.

چرا گذران زندگی آدمها رو بی رحم وخشن می کنه و هر روز از قدرت احساسات ما آدمها کاسته و بر روحیه منطق  استدلال  ما ها افزوده می شه و حالت تاجرانه رفتار کردن، یه عادت معمول می شه.

چرا گذشت روزگار آدمها رو تنها می کنه و احساس غم زیادتر!!!

چرا عاطفه ها ،مهربونی ها عشقها ،خنده ها اینقدر مصنوعی و معامله گرایانه شده.

چرا نیازها اینقدر خوار کننده  ،آسیب رسان ،هزینه بردار، آبروبرند.به قدری که آدمو مجبور به تحسین کسائی می کنه که اگه معذورات نبود ،محل به آنها هم کراهت داشت.

چرا بالا رفتن سن به ما این حس و القا می کنه که عمرمون به بطالت گذشته و خودمون بهره ای از عمرمون نبرده ایم وهمش کاری رو کردیم که به نوعی مجبور با انجام آن بودیم.

چرا گذشت سالیان عمر به ما اینو می فهمونه تا دلت بخواهد شعارهای قشنگ دنیای محیط ما رو فرا گرفته و گویندگانش همه برای انتفاع منافع شخصی تو ادوار مختلف با بیان انها از ما بهره بردن.

چرا دست یابی به خدا ، بهشت ، آبرو ،حیثیت ،احترام ،مقام ومنزلت ،موقعیت ،موفقیت لذت وعشق....همه و همه اینقدر به پول وابسطه  و مرتبطند در حالی که همه به ظاهر اونو تقبیح می کنند.تا جائی که حتی علما هم با حالات مختلف ثروتهارو از دست دارندگان می قاپند و در همان حال آن را مزموم می شمارند.

چرا گذران زمان بجای آنکه فاصله ها رو کم کنه این همه موجبات فاصله و تبعیض و دوری و قهر ما آدمها شده.

چرا روزهای متواتر متوالی بجای آنکه فرصتی برای دستیابی حوائج وخواسته ها و رویاها باشه قاتل آنهاست و مقرر شده که یکی یکی آنچه دوست داریم رو از دست بدیم.

به نظرم زندگی اجباری ایست و مای بازنده هم برای داشتن روحیه مجازی حرکت باید تصورات نیکو و غیر واقع از آینده داشته باشیم. 

کمی دورتر

به نظرم وبلاگ نویسی دردی ازم دوا نمی کنه. هم حریم آدمها به اشتراک گذاشته می شه هم مسایل دست و پاگیر ویرایش ،خلاصه نویسی،سایر ملاحظات نمی زاره آنطور که قلم تواناست ،نقش آفرینی کنه و احساساتمونو به نمایش بگذاریم.

خیلی موقع ها دوست ندارم به نوشته هام دقت کنم که جمله بندی و دیکته و ...درست یا نه و فقط می خوام بنویسم ولی یه ترسی نمی زاره راحت و بی پروا باشم . به نظرم قلم و کاغذ امانتدار و راز نگهدار به حقیه و باید بازم به سراغشون برم.به خاطر همینه که شاید من بعد کمتر در خدمت دوستان باشم ،گمانم مصاحب خوبی برای وب نویسا نیستم .

 دها سال از نوشتن بر کاغذ احساس خوبی داشتم و لحظات تنهائی پر شوری رو برای خودم تو این سالیان رقم زدم، در حالی که اینگونه ارتباطات نتونست فتح بابی برام بشه و بجای اینکه لذات تنهائیو با سایرین تقسیم کنم ، منو از خودم هم گرفت. عجب روزگاریه، خواستم با جمع باشم واجتماعی تر، ولی تنها تر از همیشه شدم . قبلاها از تنهائی خودم لذت می بردم ولی حالا نمی دونم چرا از تنهائی می ترسم!گمانم اینم از تبعات میانسالیه.

به هر حال آنطور که می پنداشتم نشد سعی می کنم آنطور که می اندیشم بشه!!

شما هم دعایم کنید.

تبارک ا...احسن الخالقین

وقتی می بینم بعضی ها تو این دنیای وانفسا و پر مشغله چطور اخلاقی موندن و نگذاشتن خوبی ومحبت وعشق به همنوع به فراموشی بره و با آنکه مثل ما درگیر روزمرگی هستند ولی خودشونو به روزگار ارزون نفروختند،از بابت بزرگی چنین آدمهای بزرگی در کنارم هم احساس عظمت می کنم. جدا با وجود آنهاست که میشه به انسانیت بالید و امید اشرفیت بر مخلوقات رو داشت .وگرنه از آدمهای معمولی مثل ما شرافتی اوج نمی گیره که لایق تبارک ا.... باشه.

چرا ئی گریستن

دسته و سینه زنی و زنجیر و گریه و ماتم وغم وغصه اشک و آه سیاهی حتی نذورات همه و همه یه جورایی حالمو بهم می زنه! چقدر به مصائب و ناراحتی ها غم و غصه ها و نقاط تاریک زندگی خودمون و گذشتگانمون، تمر کز کنیم کاش جوانان از درد بی تفریحی و نداشتن لحظات خوشی عشق و حالهای شبانه به هیئات پناه نمی بردن.

کاش خانواده ها با جای اینکه از بچه هاشون دلیل خنده ها و شادی و عشق بازی شونو بپرسن از اونها دلیل اداهای مصیبت زدگی و ناراحتی و این همه مشکلات روانیشون و می پرسیدن.

کاش جامعه به جای سوق مردم به عذاداری و سوگ و گداز، کلاسهای چگونه خندیدن وشاد بودن براشون تدارک می دید.

کاش به بهونه واهی برای تسلیت گفتن وبساط ماتم سازی و هیات ،مردم در برگزاری بساط سور و شادی رقص دست به کار می شدند.

نمی دونم چرا تو جامعه ما افراد عبوس و کرو کثیف و غم انگیز محترمتر و با وقار تر از افراد شاد بزله گو و سرشار از شادیند.

کاش فلسفه حقیقی اینهمه هجمه تقدسی رو می فهمیدیم و می دانستیم این خرافه پروری ها از کجا و به چه منظور درست شده!!

عشق نامه دیگر

بعضی موقع ها احساس می کنم هیچ تقدسی برام نمونده،یه جورائی آدم بد قصه زندگیم می شم. یه وقتهایی هم ته دلم وجود یه مقدسات قوئی رو احساس می کنم. نه می تونم بگم جزءبندههای سفت و سخت و پر و بال قرص تو و مقدراتتم، نه می تونم مثل خیلی ها دست از تو بکشم و دنیا رو منطقی محض و سر شار ازعلم و تهی از معنا ببینم.

 با اینکه تقریبا به هیچ مقدساتی جزء خودت اعتقاد راسخ ندارم و همه آنها رو بازی قدرتمداران می بینم و ابزار سلطه ورزی و حکومت و ولایت غیر از تو به خلق، ولی یه حقیقتی در وجودم پررنگتر شد و آن هم وجود مبارک خودته تو وجودم.

از آن وقتی که از هر چه جزء توست رهائیدم و قلبم را از همه خالی و تهی ساختم و خواستم بی واسطه آنچه را که مقدس و ارزش یافتم و اندیشیدم که درست است همان کنم، از خودم رضایت بیشتری پیدا کردم.

حالا خدایی که یافتم خدای فقرا وگدایان بی سر پاهان و عبوسان ژنده پوش نبود بلکه او را خدائی عاشق ،سرمست ،مسرور ،باوفا مهربان ،رئوف ،گشاده رو بود. دوست دارم بخندم به جای گریه،هادی باشم به جای منتقم،غنی باشم به جای فقیر،عاشق باشم به جای عارف ،مست و مجنون باشم به جای عاقل و برخوردار از منطق،من خدای ثروتمندان را دوستر دارم تا خدای سختگیر متعصبان و خدای خنده رویان  چه مناسبتر است از خدای زاهدان.

من حتی خدای مطربان و رقاصان را به خدای قاریان و نمازگذاران مفرط ترجیح می دهم.

خدا یا نمی دانم تو در مورد من چه ترجیح می دهی و نمی دانم تو واقعا از من چه می خواهی و می طلبی؟کاش می دانستم و همان می کردم!!!!!!