پاورقی
پاورقی

پاورقی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غرور


غرور مهمترین عامل بدبختی آدمهاست حتی اونایکه چند ده سال خودسازی کردن و حواسشون به خیلی چیزاشون هست. به نظرم هیچ کسی از غرور مصون نیست حتی عارفای بزرگ یا کسایی که درس اخلاق می گن برای هر کدوم از انسانها غرور به نحوی خاص تجلی می کنه.خیلی ها از جمله خودم رو ناغافل گرفتار این قضیه می بینم.چرا ما آدمها به هرجاکه میرسیم و توفیقی بدست می آریم اونو از لیاقت خودمون میبینیم و زود از آنچه بودیم غافل می شیم و طرز نگاه کردن و حرف زدن و فکر کردنمون عوض می شه. چرا خودمونو شایسته و لایق بزرگترین احترامات می بینیم وقتی به جایی می رسیم در حالی که بین بالاترین فرد سازمان و پایین ترین فرد  خیلی لیاقت نقش نداره و بعضی ها در بستر مساعد رشد پیدا می کنن و بعضی ها که شاید به مراتب لایقترن به دلیل پاره ای مسایل رشد نکنن. به نظرم نه اون باید فخر بفروشه و نه این زحمتات اونو نادیده بگیره.اینکه غرور رو به صورت کامل از زندگیمون بیرون کنیم لازمه کار جدی و تمرین دائمیه.

آرامش کجاست


خیلی اطرافمونو شلوغه و خودمونو درگیر مسایل مختلف کردیم. ذهن و فکر و جسممون رو بد جور به زحمت میندازیم که روزگارمونو بهتر بگذرونیم ولی هرکاری می کنیم آرامشمونو بیشتر از دست میدیم حتی مطالعات و علم آموزیهامون و امکاناتی که بدست میاریم و حتی تکنولوژی ما رو از آرامشمون دورتر کرده و هر توفیقاتی از این قبیل که بدست آوردیم نیازمون به روانکاو و روانپزشک داروهای آرام بخش ... زیادتر شده استرس و دلشوره و ناراحتی های عصبی همه مارو دچار کرده. تو این دنیا که همه دنبال دنیا هستن و همه سرمایه جسمی و وقتی و روحی خودشونو برای بدست اوردنش هزینه می کنن بعضی ها چقدر آرامش دارن و چقدر از دنیای ما بزرگترند. دل بعضی ها دریاست و تفکراتشون از جنس عقلهای ما نیست دنیا دنیا حادثه و اتفاق بالا و پائین کوچکترین تاثیری تو روند زندگیشون نمی زاره و ضربان قلبشونو متاثر نمی کنه. ایمان واقعی دارن هر چند شاید دینشون و مناسکشونم مثل ما نباشه ولی به کائنات و خدا عجیب اعتماد دارن توکل تو زندگیشون پر رنگه و خلاصه نمی دونم چطور دنیا رو می بینن که اصلا حرص و طمع و استری و اضطراب زیاده خواهی ... تو دلشون جاهی نداره و آزاد مرد زندگی می کنن و دستشون هم فقط جلوی خدا درازه. به خدا هر چند هم که درآمد کمی داشته باشن زندگیشون رونق داره برکت تو همه جای زندگیشون موج می زنه کاش اینها به منهم یاد می دادن چطور باید با آرامش زندگی کنم.

یه دفعه چی شد

نمی دونم چی به سر دورو اطرافی هام داره میاد تو مدت کمی چقدر مرگ ومیر دورو ورمون پیش میاد!!!!

از بعد از آقا خدابیامرز خیلی هارو از دست دادیم چه تو فامیل چه دوست آشنا اصلا نگاهم به مرگ تو این سالها متفاوت شده دیگه به نظرم حادثه ها خیلی متاثرم نمی کنه. میدونی یا نفر بعدی مائیم یا بازم مرگ عزیزی رو درک می کنیم جزء این نیست.

یادم میاد چند سالی شاید 15-20 سالی مرگ نداشتیم تا اینکه یه دفعه سیل مرگ و میرها بهمون سرازیر شد مرگ مشاهیر هم شده غوز بالا غوز.

امروزم پسر عموی ناکام زنم به رحمت خدا رفت. چه ناغافل!!!!

واقعا چه دنیای مسخره ای تا میای بسازیش خراب می شه و تا میای آبادش کنی ویران می شه!!

هر چی تو دنیا دست و پا بزنیم بیشتر فرو میریم و هر چی اوج بگیریم محکمتر زمین می خوریم و هر چی جدی تر می گیریمش بیشتر بازیمون می ده و هر چی بیشتر طلبش می کنیم کمتر به دستش میاریم و قطعا هر آنچه با این همه زحمت بدست میاریم از مادیات و معنویات همه رو یکدفعه از دست میدیم.

واقعا زندگی بی معنا بی معرفته!!!

لعنت به این عروس هزار داماد


یادش به خیر

وقتی به گذشته نگاه می کنم و تغییرات رفتاری و خلق خوی خودمو اطرافیانمو مرور می کنم می بینم چیزی وکسی شدیم که نمی خواستیم و قبلنا از تصورش هم شاخ در میاوردیم ولی ذره ذره دیو تصورات قدیممون شدیم شاید این بازیی بود که روزگار و عوامل محیطی یا سیاست زمامدارا ....اینطورمون کرد.

اولاش فکر می کردیم داریم مسیر باکلاس شدنو طی می کنیم نا غافل دیدیم هر چه ثمره گذشته هامنه رو هم از دست دادیم. کاش بر می گشتیم به روزگار قدیم و صفحه صفحه زندگیمونو به همون روش قدیمی ها، سنتی با محبت می نوشتیم.خونه های مملو از جمعیت که همه به کار هم کار داشتن به من چه و زندگی خودشه وهر کی آزاده و استقلال رفتار و کلی حرفهای به ظاهر قشنگ توش نبود.دلم لک زده برای کوچه های تنگ پایین که بوی غذا های اهالی تو هم قاطی می شد . زنا دورهم جمع می شدنو سبزی پاک می کردن . آمار همه محله دست هم بود و همه از مشکل هم با خبر بودن و می دونستن دغدغه همسایشون جیه و چه مشکلی دارنو حتی چی می خورن. وقتی غریبه ای میامد تو محل همه می دونستن و اگر از ته کوچه ای هم ازمون می پرسیدن یه دنیا بیوگرافی براشون رو می کردیم خیلی وقتا وقتی غذای مامانمونو دوست نداشتیم می رفتیم خونه همسایه مهمون می شدیم. صفای طویل نونوایی که همه حرفی و درد دلی توش به گوش می رسید. کجاست روزگاری که قلبا نزدیک بود برادر و برادرزاده پشت هم بودن ایل و طایفه برای هم خونشونو می دادن کجاست شبای یلدا و نوروز و احیاء و محرم دسته جمعی کجاست دید و بازدید های دوره ای کجاست عطر بوی عرق پدر کجاست بی محلی های بزرگترها از روی شرم کجاست شبای قشنگ دور همی افطار کجاست جعبه های بزرگ میوه نه چندان رسمی و تاپی که یه روزه به خاطر شلوغی خونه به ته می رسید کجاست دید و بازدیدهای ساده ایام عید و عیدی های ده و بیست تومنی بزرگای فامیل.کجاست روزگاری که هنوز نوه دایی و خاله و عمه و عمو هم فامیل نزدیک محسوب می شد کجاست وقتایی که شهرستان می رفتیم وقت کم میاوردیمو خونه خیلی ها نمی رسیدیم بریم.خونمون کاروانسرا بود فامیلا بدون غذاب وجدان با هم رفت و آمد می کردن. دغدغه ها رنگ و بوی دیگه داشت سادگی تو روابط موج می زد مردم پیچیده نشده بودن گرفتاری ها مثل هزار راه نبود و مردم برای قطع رابطه دنبال بهونه نبودن .همه از خداشون بود کاری برای هم بکنن و از هم فراری نبودن اینقدر همدیگرو با مسایل چشم و هم چشمی و اختلافات اعتقادی و مذهبی ناراحت نمی کردن و از ناراحتی دیگران واقعا ناراحت بودن با هم می خندیدن و می گریستن نه بهم. خلاصه دلم برای همه چیز گذشته تنگ شده حتی توهین های پدر خدابیامرزم. برای دعواها و کشمکش هامون برای صفای قدیما سادگیشون، مهربونیشون، جمعهاشون،رسماشون....

به نظرم راهو اشتباه اومدیم یا بهتر بگم اشتباه اوردنمون.گولمون زدن و به نزدیکیمون نظر کردن حسودی کردن دسته دسته مون کردن با مشکلات شقه شقه مون کردن .آفت زدن به روابطمون با تجمل گرایی و تمدن گرایی به خدا به بازیمون گرفتن قطعا با برنامه این کارا رو کردن خونه هارو کوچیک کردن اونقدر که یادمون میره پدر و مادر هم توشن. تا حالا شده کسی بگه مشکل بچه ام به خودش مربوطه پس چرا مسئله پدر و مادر و برادر و خوهر و... دیگه مسئله ما نیست؟ چرا جامعه کنترلی محدود شدم به زن و شوهر و بچه ها اونم تا یه سن محدود! چی شد خونه ها هم کوچیک شد هم کم عمق و کم محبت. زن و شوهر کار می کنن که تجملاتشونو گسترش بدن که اونم حتما وبالشون می شه بعضی ها هم هر چه میتونن برای بچه هاشون هزینه می کنن و از محبت و نزدیکی فیزیکی غافل می شن که پیوستگی خانوادشون از بین میره و بچه ها هم بزرگترین لطفی که می تونن در جواب رفتاراشون بکنن تو کهن سالی اونا رو می برن خانه سالمندان خصوصی.یادمون باشه محبت و نزدیکی حلقه گمشدمونه نه پول ثروت و مدرسه خصوصی و خیلی چیزای دیگه که دغدغمون شده بیاید فاصله دلامونو با کم کردن فاصله فیزیکی مون کم کنیم.بیاید به جای مو بایل و تلفن لب تاب به صورت های همدیگه نگاه کنیم و به جای دوستی و هم صحبتی اینتر نتی با هم صحبت کنیم و بهم محبت کنیم. بیایید وقتی پیش همیم این وسایل تجملی الکترونیکی رو از خودمون دور کنیم و بجای بازی با تبلت مون با هم گپ بزنیم کاش اصلا این تجملات و وارد روابطمون نمی کردیم.