پاورقی
پاورقی

پاورقی

پاورقی

حدود 15 ماهه که ننوشتم ولی برگشتم و یه سری به وبلاگ خودمو دوستام زدم یه حس عجیبی بهم دست داد. وقتی پستهایی که یه وقتی از درد درونم نشات گرفته بود میخونم حس عجیبی بهم دست می ده . الان با آنکه بازم با اون حرفا ارتباط برقرار می کنم ولی دیگه شرایط خیلی عوض شده و دغدغه هام مدلش تغییر کرده .گذشته هام مثل یه دفترچه خاطرات تو ذهنم مرور شد و اصلا باورم نمی شه اینهمه از وبلاگم دور بودم.

یه وقتایی آدم میره تو غار تنهایی خودش و حضور دوستا و فامیلها و ... ازکسایی که نبودش برا اونا مهم بودفاصله می گیره و دیگرانم به خاطر احترامی که بهش میزارن تنهایشو بهم نمیزنن ولی ناغافل میبینی انقدر تو تنهایی خودت فرو رفتی  که کم کم فراموش شدی  و به دیگرانم اجازه ندادی تو رو از غار ت بیرون بیارن با گذر زمان باهاشونم غریبه شدی و تو این مدتم فقط تو بودی که نبودی و دنیا با همه قشنگی هاش چرخید و چرخید و آدماش لذت بردن و بردن و تو فقط خودتو از دنیای اونها محروم کردی ! اولش نبودنت برا دیگران مهم بود ولی وقتی بقیه به نبودنت عادت کردن  ودیگه تو نقش گذشته رو براشون نداشتی . احساس غم وتنهایی تو وجودت بیشترو بیشتر میشه و دیگه کسی نیست که نجاتت بده و دردهات کمتر که نشد هیچ بدترهم شد چون دیگه دوستاتم از دست دادیو نقش و منزلت اجتماعیتم از دست دادی و کسایی هم که تو شرایط جدید دور و ورتو گرفتن به هیچ وجه قابل مقایسه با دوستهای قدیمی و فامیل و برادر و خواهرتو نمی گیرنو نگرفتن .دیگه حتی نمی تونی خودتو برای کسی لوس کنی و مقصر همه این ماجرا فقط خودمم و خودم  چون فک می کردم هر وقت برگردم همه منتظرم هستن ولی .....